دانلود مقاله توماس الوا ادیسون

دانلود تحقیق و مقالات رشته ادبیات و تاریخ با عنوان دانلود مقاله توماس الوا ادیسون در قالب ورد و قابل ویرایش و در ۲۰ صفحه گرد آوری شده است. در زیر به مختصری از آنچه شما در این فایل دریافت می کنید اشاره شده است.

دانلود مقاله توماس الوا ادیسون

توماس الوا ادیسون
توماس الوا ادیسون در اولین ساعات بامداد یازدهم فوریه سال ۱۸۴۷ در شهر کوچک و پرجمعیت میلان واقع در ایالت اوهایو پا به جهان نهاد. خانه کوچک و قرمز رنگ پدرش روی تپه ای نزدیک رودخانه هورن قرار داشت که از دریاچه‌ اری نیز چندان دور نبود. زمین پوشیده از برفی انبوه بود. تاریکی زمستان را نور ضعیف شمع و چرتغهای نفتی تا حدودی روشن می‌کرد. اما کودکی که آن روز بدنیا آمد کسی بود که بعدها با اختراع چراغ برق سراسر نقاط جهان را روشن نمود.
ساموئل ادیسون با نگرانی پشت در بسته اطاق همسرش قدم می‌زد. همسر او نانسی از درگاه خداوند خواسته بود تا این کودک را به وی عطا نماید. زیرا از شش فرزندی که داشت سه تای آخری را در زمستانهای سخت و طولانی از دست داده بود. دختر اولش ماریون بزودی ازدواج می‌کرد. پیت ادیسون تقریباً ۱۵ ساله و هاریت آن که او را تانی صدا می‌زدند ۱۳ ساله بود. تولید یک نوزاد می‌توانست همه آنها را شادمان سازد.
نانسی الیوت ادیسون عاشق بچه‌ها بود، همه جا بچه‌ها. او زنی قوی و نیرومند با اندامی کوچک بود. خانواده‌اش از اسکاتلند به آمریکا آمده بودند و او قبل از اینکه با ساموئل ادیسون، اهل اونتاریو کانادا ازدواج کند، معلم بود. وی در زمان ازدواج ۱۸ سال داشت.
هنگامیکه ال ادیسون کار فروشندگی در قطار را آغاز کرد، پسربچه‌ای با جثه متوسط بود، چشماین آبی درشت و موهای قهوه‌ای رنگ و معمولا نامرتب داشت. چشمانی آبی درشت و موهای قهوه‌ای رنگ و معولا نامرتب داشت. لباسهایش نو یا مرتب نبودند و به نظر می‌رسید که به ظاهرش اهمیتی نمی‌دهد. یک دست لباس بسیار ارزان‌قیمت داشت و آنقدر آن را می پوشید تا پاره شود. هرگز پیش از پاره شدن لباسش لباس دیگری نمی‌خرید. مادرش او را مجبور می‌کرد تا دست و صورتش را بشوید و پیراهن تمیز بتن کند. اما به نظر نمی‌رسید که کسی بتواند او را وادار به واکس زدن کفشهایش بنماید.
در آوریل سال ۱۸۶۲، ال در محوطه ایستگاه راه آهن دیترویت، مشاهده نمود گرون زیادی جلو تابلوئی که اخبار مربوط به جنگ روی آن نوشته شده بود جمع شده‌اند. ال نیز به خواندن این اخبار که حاکی از کشته شدن عده زیادی از مردم در جنگ شیلوه بود، پرداخت.
هنگامیکه ال از جلو یک کلیسا می‌گذشت همه مردم از آنجا خارج شدند تا از ال روزنامه بخرند. هر یک پول بیشتری را نسبت به سایرین پیشنهاد می‌کرد. بعضی‌ها یک دلار برای هر روزنامه می‌پرداختند. به نظر نمی‌رسید برای مردم چیزی مهمتر از خواندن اسامی افرادی که در جنگ شیلوه کشته یا زخمی شده بودند باشد.
در پانزده سالگی، حادثه‌ای برای توماس ادیسون روی داد که باعث بوجود آمدن تغییراتی در زندگی وی شد. یک صبح بسیار گرم ماه اوت ۱۸۶۲ او در ایستگاه راه‌آهن مانت کلمنز ایستاده بود. در مقابل وی ترنی که مسافر و کالا حمل می‌کرد در حال گرفتن آب و جابجا نمودن واگنها بود. در این هنگام ال متوجه شد که یک واگن بزرگ و سنگین شروع به حرکت نمود. هیچکس در داخل واگن نبود که آنرا هدایت کند و واگن هرلحظه سریعتر و سریعتر به ایستگاه نزدیک می‌شد.
ناگهان ال کودکی را دید که در اطراف خط آهن بازی می‌کرد. این پسر کوچک، فرزند مکنزی مدیر راه‌آهن در ایستگاه مانت کلمنز بود و ترن بدون کنترل با سرعت هرچه تمامتر به کودک نزدیک می‌شد.
ال روزنامه‌هایش را به سوئی انداخت و با تمام نیرو به سمت کودک دوید. تنها چند لحظه مانده بود که قطار به کودک برخورد نماید که ال او را گرفته و از سر راه ترن دور نمود.
ال پسرک را که از ناراحتی می‌لرزید به سوی پدرش برد. مکنزی بخاطر اتفاقی که نزدیک بود برای پسرش رخ دهد چنان مشوش شده بود که تقریباً نمی‌توانست حرف زند. سپس ضمن آرام کردن گریه پسرک سعی کرد از ال تشکر نماید.
یکی از خوش‌ترین دوران زندگی ادیسون زمانی بود که او در بوستون اقامت داشت. او و میلتون آدامز با هم در یک خانه زندگی می‌کردند و غذایشان را نیز اکثرا با هم در محلی واقع در یک مایلی منزلشان صرف می‌کردند. آقای میلیکن، رئیس اداره تلگراف شهر بوستون به تام علاقه داشت و به نظر می‌رسید که می‌داند تام یک فرد عادی نیست به همین علت کمتر از دیگران از شوخی‌ها‌ی ادیسون ناراحت می‌شد.
یکی از این شوخی‌ها وصل کردن سیم برق به ظرفی بود که ارفاد از آن آب می‌نوشیدند. هرکس ظرف را بلند می‌کرد تا از آن آب بنوشد، بجای آب جریان برق به وی وصل می‌شد. اما با وجود این تام بر سر کارش باقی ماند.
بوستون محل خوبی بریا زندگی کردن بود. همه می‌توانستند از کتابهای کتابخانه عمومی شهر استفاده نمایند و ناحیه شمالی شهر با ساختمانهای شگفت‌انگیز و خیابانهای پیچ در پیچش برای پسرک اهل میشیگان جالب و دیدنی بود. او و میلتون در خیابانهای شهر قدیمی بوستون قدم می‌زدند و به مغازه‌هائی که کتابهای مستعمل و و بسیاری چیزهای دیگر می‌فروختند، نگاه می‌کردند. یک روز تام کتابی خریدبه قلم مایکل فاراده دانشمند انگلیسی که آزمایشاتی در مورد الکتریسیته انجام داده بود. کتابهائی از این قبیل، دنیائی کاملاً تازه را در مقابل دیدگان تام به نمایش درمی‌آورد. به نظر تام، فاراده یکی از بزرگترین مردان دنیا بود. وی مانند تان پسری تهیدست بود و نیز مانند او هرگز به مدرسه نرفته بود. فاراده دستگاههای مهم بسیاری .را اختراع نموده بود. مهمتر از همه دستگاه «دینام» بود که بوسیله حرکت خود برق تولید می‌نمود.
فاراده اختراعات خود را بخاطر بدست‌ آوردن پول یا شهرت بوجود نیاورده بود. او عاشق حقیقت بود. مطالعه و درک نوشته‌هایش به آسانی امکان‌پذیر بود زیرا وی قادر بود نظریات و اختراعات خود را بدون استفاده از ارقام مشکل و به نحوه‌ی ساده بیان نماید.
ادیسون در ساعت سه بعد از نیمه‌شب کتابهای تازه‌اش را به خانه می‌آورد و شروع به مطالعه می‌نمود. هنگامیکه میلت آدامز از خواب برمی‌خواست، تام هنوز در حال خواندن بود. تام به آدامز می‌گفت: «آدامز، در حال حاضر ۲۱ سال از عمر من گذشته است و من بایستی کارهای بسیاری را انجام دهم. زمان بسرعت می‌گذرد، پس من باید خیلی سریع کار کنم.» و در آن لحظه تام بسرعت به طرف محلی که در آنجا غذا می‌خوردند می‌دوید.
در روز اول ژوئن سال ۱۸۶۹ تام ادیسون اولین امتیاز ثبت اختراع خود را از اداره ثبت اختراعات ایالات متحده دریافت نمود. این امتیار مربوط به ماشین شمارش آراء می‌شد که برای ساخت آن، بعضی از خواص دستگاه تلگراف مورد استفاده قرار گرفته بود. تام تصور می‌کرد که ساخت این دستگاه برای او موفقیت بزرگ و سریعی به همراه خواهد داشت. لیکن هیچ کس خواستار این ماشین نبود و درنتیجه این تلاش وی ناموفق ماند.
این تجربه باعث شد که تام تنها دست به اختراع وسائلی بزند که مورد نیاز مردم باشد. بعدها او گفت که وی هرگز به ساختن وسیله‌ای نمی‌پرداخت مگر آنکه قبلاً مطمئن می‌شد که مردم به آن احتیاج دارند. اگرچه این اختراع ادیسون به فروش نرسید اما باعث به شهرت رسیدن او شد. پس از آن مردم بوستون او را یک مخترع واقعی می‌دانستند.
یکی از مدارس بوستون از تام دعوت کرد تا برای دانش‌آموزانش در باره تلگراف سخنرانی نماید. اما در روز موعود تام فراموش کرده و در قسمت فوقانی خانه‌اش مشغول کارکردن با یک سیم تلگراف بود. در این هنگام میلت دوان‌دوان بسوی او آمده و به وی یادآوری نمود که بایستی برای سخنرانی به مدرسه برود.
ادیسون دستگاهی را طراحی نمود، متشکل از یک استوانه که دور تا دور آن خطوطی کنده شده بود. در هر یک از دو طرف این استوانه، یک محفظه کوچک فلزی بود که حاقه نازکی در داخل آن قرار داشت و در وسط هر یک از این حلقه ها یک سوزن فلزی تعبیه شده بود. محفظه‌های فلزی طوری ساخته می‌شد که با حرکت و یا ثابت ماندن آنها سوزنها با استوانه تماس پیدا نموده و یا از آن جدا می‌شدند. استوانه نیز میتوانست حول محور خود به چرخش درآید.
ادیسون طرح این ماشین را به یکی از کارگرانش بنام جان کروسی داد و از او خواست تا چنین دستگاهی را بسازد. کروسی در مورد کار این دستگاه از ادیسون سؤال کرد. ادیسون پاسخ داد: «این دستگاهی است که حرف می‌زند درست مثل تو و من.» او گفت که می‌توان ماشینی ساخت که صدای انسان را ضبط کند و پس از آن دوباره این صدا را ایجاد نماید. نام این ماشین گرامافون بود. او بریا کروسی توضیح داد که پس از آنکه این ماشین ساخته شد، روس استوانه را با ورقه نازکی از یک فلز نرم ماند حلبی خواهد پوشاند. پس از آن در حالیکه استوانه در حال چرخش است، او در یکی از محفظه‌های فلزی صحبت خواهد کرد. حلقه فلزی بوسیله ارتشاعات صوای وی به لرزش درآمده و سوزن را به بالا و پائین حرکت می‌دهد و بالاخره حرکت سوزن باعث بوجود آمدن خطوطی برروی حلبی می‌گردد.
سپس سوزن دوم را روی خطی که سوزن اول بوجود آمده است، قرار می‌دهد. با چرخش استوانه، سوزن دوم روی خطوط به حرکت درمی‌آید و به همان شکل به بالا و پائین حرکت می‌کند. این حرکت باعث لرزش حلقه شده و صدائی که سوزن اول را به حرکت درآورده بود مجددا ایجاد می‌گردد.
ادیسون مانند دیگر مردم به اهمیت اختراع جدیدش واقف بود. لیکن او آن را تنها برای سرگرمی مورد استفاده قرار می‌داد. در این هنگام ادیسون پدر یک دختربچه چهارساله بود که ماریون استل ادیسون نام داشت و پدرش او را «دات» صدا می‌زد. این کلمه در زبان تاگراف به معنی صدای کوتاه است. ادیسون می‌خواست صدای گریه یک کودک را ضبط نماید و تا آنجا که به فکرش می‌رسید تلاش نمودذ تا او را بگریاند. لیکن او کودک شادی بود و در گرامافون گریه نمی‌کرد. پدر مخترعش روشهای بسیاری را آزمایش نمود. او کودک را تکان داد، سعی کرد او را بترساند، موی او را کشید. اما کودک گربه نکرد. بالاخره پای او را گرفت و می‌خواست آن را به دندان بگیرد که همسرش وارد اطاق شد.
مری فریاد زد: «توماس اویسون! چکار می‌کنی؟» در آن وقت بود که او متوجه شد چه رفتار ناخوشایندی با دختر کوچکش داشته است.


فرمت فایل: WORD

تعداد صفحات: 20

پس از ثبت دکمه خرید و تکمیل فرم خرید به درگاه بانکی متصل خواهید شد که پس از پرداخت موفق بانکی و بازگشت به همین صفحه می توانید فایل مورد نظر خورد را دانلود کنید. در ضمن لینک فایل خریداری شده به ایمیل شما نیز ارسال خواهد شد. لینک دانلود فایل به مدت 48 ساعت فعال خواهد بود.


مطالب مرتبط