تاريخچه روانشناسي

دانلود تحقیق و مقاله رایگان با عنوان تاريخچه روانشناسي

تاريخچه روانشناسي
بسياري از متخصصان معتقد به جسماني بودن عوامل ، خودشان در نهايت در زمره شبه دانشمندان بودند و بعضي ديگر از دانشمندان كاذب به شمار مي آمدند . مع هذا حتي اين گروه دوم هم بخشي از مطالعات ما هستند چون نظريات آن ها در مورد بعضي از پديده هاي رواني ، با اين كه بعدها خلاف آن اثبات شد باعث شدند تا ديگران به جستجو و اكتشاف توضيحاتي براي آن پديده ها برآيند .

و چنين وضعيتي در مورد دكتر فرانتس آنتون مسمر (1815 – 1734) مصداق پيدا كرد.  در سال هاي بعد از 1770 هنگامي كه آلماني هاي فطري گرا و بريتانيايي هاي تداعي گرا هنوز براي درك روانشناسي به تفكر پايبند بودند ، مسمر كه يك پزشك بود ، طبق اين نظريه كه نابساماني هاي فكر و جسم بيماران در صورتي كه ميدان نيروي جاذبه آن ها مجدداً‌همسو بشود قابل درمان است در مورد بيمارانش از مغناطيس استفاده مي‌كرد .

اين نظريه به وضوح بي ربط مي نمود ولي مداواي مبتني بر آن چنان موفيت چشم گيري داشت كه براي مدتي مسمر باعث خشم ويني ها و سپس دانشمندان پاريسي قبل از انقلاب فرانسه شد و حالا در اين شرايط ما به گفتگو درباره او مي پردازيم . سال 1778 است و ما در ميدان و اندوم در تالاري به سبك باروك كه نور كمرنگي بر آن حكمفرماست و مزين به آينه هاي بزرگ است قرار داريم . ده دوازده نفر خانم و آقاي خوش لباس در اطراف ظرف بزرگي از چوب بلوط ايستاده اند و هركدام يك سر ميله هاي متعدد فلزي را كه از ظرف پر از براده ها و تراشه هاي آهن ربا و مواد شيميايي بيرون آمده است گرفته است . از اتاق مجاور صداي ضعيف موسيقي كه توسط يك هارمونيكاي شيشه اي نواخته مي شود به گوش مي رسد . پس از مدتي صدا از بين مي رود . در قدري بيشتر باز مي شود و شخصي كه  رداي ارغواني بلند و عجيبي بر تن دارد و يك ميله آهني را مثل عصاي شاهانه در دست گرفته است واردمي شود و اين دكتر مسمر است كه معجزه ها مي كند .

وقتي مسمر با چهره اي كه بر آن آرواره هايش چهار گوش ، دهانش به صورت خطي طولاني و ابرواني آويخته ، با حالتي جدي و سهمگين ، با دقت تمام به مردي خيره مي شود و دستور مي دهد ( بخواب ) بيماران كه مبهوت مانده اند غرق در هيجان مي شوند .چشمان مرد بسته مي شود و سرش به روي سينه اش مي افتد . بيماران ديگر به نفس نفس مي افتند . حالا دكتر مسمر با دقت به يك زن نگاه مي كند و آن ميله آهني را آهسته به سوي او مي گيرد ،او بر خود مي لرزد و فريادي بر مي آورد كه گويي احساس او از سرتاسر جسمش بيرون مي خزد . همان گونه كه مسمر به حركتش در ميان حاضران ادامه مي دهد، واكنش هاي بيماران قوي تر و قوي تر مي شود .

در نهايت بعضي از آنها جيغ مي كشند ، بازوانشان را به اطراف حركت مي دهند و غش مي كنند . دستياران او آنها را به اتاق فريادها مي برند كه در مجاورت آن تالار قرار دارد و درآنجا به آنها رسيدگي مي شود و آرام مي گيرند تا حالشان جا مي آيد .پس از اتمام جلسه بسياري از حاضران كه تحت تاثير همه اين مراسم چه ( بخارات ) و چه حالات بي حسي عضلاني قرار گرفته اند اين عوارض در آنها برطرف مي شود و يا حتي درمان مي شوند . جاي تعجب نيست كه با اينكه دستمزد مسمر بسيار زياد است ، همواره به وسيله افرادي كه در طلب درمان هاي او هستند احاطه مي شده است .

با اينكه امروزه اين نحوه كار كاملاً حقه بازي به حساب مي آيد و خود او هم خيلي شيفته اين طرز كارش بود ، بسياري از دانش پژوهان در اين باور هستند كه او حقيقتاً به آنچه انجام مي داد و نظريه اي كه نتايج حاصله مبتني بر آن بود اعتقاد داشت . مسمر كه در سوابيا به دنيا آمده بود ، در ميان خانواده متوسط آلماني رشد كرده بود – پدرش يك جنگل بان و مادرش دختر يك كليد ساز بود – ولي او دوران آموزشي با واريابي و اتريشي را طي كرد . در ابتدا ميل داشت كشيش بشود ، بعد وكيل دعاوي و در نهايت پزشك شد . او در سن 32 سالگي گواهينامه پزشكي خودش را در وين به دست آورد .خوشبختانه استادان او نمي دانستند كه بسياري از رساله هاي او در موضوع نفوذ سيارات برگرفته از كارهاي يكي از همدرسان اسحاق نيوتن بوده است . به رغم عنوان ذكر شده ، رساله او در مورد نجوم نبود بلكه اظهار مي كرد كه بين (‌نيروي جاذبه جهاني ) نيوتن و شرايط بدن و ذهن انسان ارتباطي برقرار است . در آن بخش از رساله كه اثر خود مسمر بود ، او اين نظريه را كه در پايه اظهار نظرگذرايي از نيوتن تنظيم شده بود به اين گونه عنوان كرد كه جسم انسان متاثر از يك مايع نامرئي است كه در برابر جاذبه سيارات جوابگواست . مسمر عقيده داشت كه سلامتي يا بيماري منوط بر اين است (‌جاذبه حيواني ) بدن يا جاذبه سيارات هماهنگي يا مغايرت داشته باشد.

او دو سال پس از دريافت گواهينامه اش با يك بيوه ثروتمند ويني كه بسيار بزرگتر از خودش بود ازدواج كرد و بدين ترتيب به جامعه ويني ها راه يافت . او كه ديگر لازم نمي دانست تمام وقت را كار كند ، بيشتر توجه اش را به پيشرفت هاي علمي و فرهنگي معطوف نمود .

هنگامي كه بنجامين فرانكلين هارمونيكاي شيشه اي را اختراع كرد ، مسمر كه يك موسيقي دان شايسته غير حرفه اي بود ، يكي از آنها را خريد و در نواختن آن مهارت بسياري يافت .او و همسرش كه از علاقه مندان متعصب موسيقي بودند با لئوپولد موتسارت و خانواده اش مراسم گشايش اولين اپراي ولفگانگ دوازده ساله را كه باستيان و باستين نام داشت در باغ خانه مسمر برگزار كردند .

مسمر در حالي كه از اين شادكامي ها لذت مي برد به فردي پيشگام در طب و روانشناسي تبديل شد . در سال 1773 زن سي و هفت ساله اي به او مراجعه كرد كه از عوارضي رنج مي برد كه ساير پزشكان موفق به درمانش نشده بودند . مسمر هم نتوانست به او كمكي كند تا به ياد گفتگويي افتاد كه با يك كشيش يسوعي به نام ماكزيميليان هيل انجام داده بود و او پيشنهاد كرده بود كه شايد خاصيت مغناطيسي بتواند بر جسم اثر بگذارد . مسمر تعدادي آهنربا خريد و يك دفعه بعد از آن زن به ديدارش آمد با احتياط تمام با آنها يكي بعد از ديگري قسمت هاي مختلف بدن او را لمس كرد . زن شروع به لرزيدن كرد و كمي بعد دچار صرع شد – مسمر چنين نتيجه گرفت كه او همان ( لحظه بحران ) است و هنگامي كه زن آرام گرفت ، اعلام كرد كه بسياري از عوارضش التيام يافته است . يك سري درمان هاي بعدي او را به كلي مداوا كرد . ( امروزه مي توان بيماي او را حالت عصبي هيستريك ناميد و درمان او نتيجه پيشنهاد آن مداوا بوده است )‌.

حالا ديگر مسمر بين خاصيت مغناطيسي و نظريه جاذبه حيواني خودش ارتباطي پيدا كرد. او به اين نتيجه رسيد كه جسم انسان نه به وسيله يك مايع جاذبه اي بلكه به وسيله يك خاصيت مغناطيسي احاطه شده است و اينكه ميدان نيروي آن ممكن است به غلط تنظيم گردد و موجب بيماري شود و تنظيم مجدد آن از طريق مداوا سلامت را اعاده مي كند . او آنچه را قبلاً ( جاذبه حيواني ) ناميده بود ( مغناطيس حيواني ) ناميد .او توضيح مي داد كه زمان بحران بيمار مقارن است . با درهم شكستن مانع سر راه جريان يافتن مايع مغناطيسي جسم كه در نهايت به برقراري (‌هماهنگي ) منجر مي شود . مسمر مداواي ساير بيماران را آغاز كرد و به آنها گوشزد مي كرد كه منتظر بعضي بازتابها از جمله لحظه بحران باشند . همه آنها با فروتني تمام همان گونه كه پيش بيني مي شد مي پذيرفتند و در نتيجه چيزي نگذشت كه روزنامه هاي

ويني مملو از داستانهاي درمان هاي مسمر شد .يك بار ماكزيميليان هيل در حضور جمعي اظهار داشت كه پيشنهاد اوليه از آن او بوده است نه مسمر و متعاقب آن دعواي پرجنجالي آغاز شد .مسمر با شهامت تمام اظهار داشت كه او در آن سالهاي اوليه اين نظريه را در رساله اش آورده است (‌كه قلب حقيقت بود ). بدين ترتيب در دعوا برنده شد و نام خود را به عنو ان كاشف اين پديده به ثبت رسانيد.

مسمر كه بر موج شهرت سوار بود ، سخنراني هاي پرشنونده و پرنمايشي را در شهرهاي مختلف برگزار كرد ولي دروين حالت زرق و برق او در نمايش نحوه درمانش پزشك هاي با نفوذ ديگر را ناراحت كرد . در سال 1777 به خاطر ادعاهاي مسمر در مورد يكي از بيمارانش به نام ماريا ترزافون پاراديس كه پيانيست نابينايي بود و موتسات پيانو كنسرتوي شماره كا 456 خودش را در بمل براي او ساخته بود ، جنجالي برپا شد. آن زن وقتي هجده ساله بود به مسمر مراجعه كرد . او از سن سه سالگي كور شده بود . مسمر ادعا كرد كه اين زن بر اثر مداواي او توانسته است بخشي از قدرت بينايي اش را به دست آورد .ولي بينايي او فقط در حضور مسمر اعاده مي شد و نه در مجاورت شخص ديگر .امكان داشته كه كوري او به دليل ابتلاع به نوعي بيماري روان تني بوده و او توانسته بود بر دختر نفوذ داشته باشد .ولي در سال 1778 والدين دختر مداواي او را متوقف كردند و پزشكان ويني مسمر را شارلاتان لقب دادند و او نيز بلافاصله همه چيزاز جمله همسر فرتوتش را رها كرد و عازم  پاريس شد .

مسمر در آن شهر پرآشوب  و هوس باز ، با استعدادي كه در اعتلاي خود داشت به سرعت شهرت بسيار و در زمان خود بدنامي بسيار كسب كرد .او در ابتداي امر بيماران را يك به يك مداوا مي كرد ولي همين كه كار طبابتش بالا گرفت سودمندتر تشخيص داد كه آنها را گروهي  درمان كند و بدين ترتيب وسيله اي اختراع كرد كه عبارت بود از يك سطل يا يك ظرف از چوب بلوط كه جريان مغناطيسي را از طريق ميله هاي آهني عبور مي داد . چون او قادر بود به وسيله لمس كردن ، گرفتن حالتهاي خاصي به خود ، و يا نگاه هاي عميق و يا طولاني بر بيمارانش اثر بگذارد ، به اين فكر افتاد كه وجود مغناطيسم و يا براده هاي آهني ديگر ضرورتي ندارد و بدن خود و او مي بايستي به طرزي غيرعادي حالتي مغناطيسي داشته باشد و بتواند مستقيماً جريان نامرئي مغناطيس را منتقل كند .

چيزي نگذشت كه ( مسمر يسم ) كه به اين درمان اطلاق مي شد به صورت آخرين فرياد مطرح گرديد . مردم در تالار مسمر ازدحام مي كردند .دستياراني زير نظرش تحصيل مي كردند و در مدت يك دهه شاگردان او حداقل دويست رساله و كتاب درباره نحوه هاي درمان او به رشته تحرير درآوردند .ولي دانشكده پزشكي دانشگاه پاريس و ساير موسسات پزشكي اصيل او را متقلب مي دانستند و به همين گونه از آن نام مي بردند . اگر او خودش معتقد بود كه نادرست عمل مي كند قطعاً نمي توانست آنگونه پاسخ گو باشد . او از طريق ارتباط هايي كه با طبقه اشراف داشت ، شاه را وادار كرد تا كميته خاصي را متشكل از پزشكان سرشناس و دانشگاهيان از جمله لاووازيه شيميدان و بنجامين فرانكلين سفير آمريكا تشكيل دهد تا در باره ادعاهاي او تحقيق شود .

اين كميته مطالعات دقيقي انجام داد از جمله نوعي آزمايش كه در روانشناسي جديد رواج دارد . آنها به گروه آزمايش اطلاع دادند كه از پشت يك در بسته در معرض خاصيت مغناطيسي قرار مي گيرند . ولي هيچ گونه شرايط مغناطيسي ايجاد نكردند . آن افراد فريب خورده ، دقيقاً همان گونه عكس العمل نشان دادند كه گويي در معرض خاصيت مغناطيسي قرار گرفته اند .آن كميته پس از بذل توجه به همه شواهد نظريه درستي را اعلام كرد كه جريان مغناطيسي مسمر وجود خارجي ندارد و همچنين به غلط اظهار داشتند كه آثار مداواي مغناطيسي چيزي نيست مگر يك تصور . بدين ترتيب محبوبيت نظريه ( مسمريسم ) كاهش يافت و بحث آن در ميان گروه هاي منازعه گر گسترده شد . در نهايت مسمر صحنه آبروريزي را ترك كرد و سي سال باقي مانده از عمرش را در سوييس در انزوا گذراند .

به مدت نيم قرن مسمريسم حالت شبه جادوگري يافت و پديده اي شد  كه كاملاً مورد سوء استفاده قرار گرفت و به وسيله شيادان بنامي مثل كنت الساندرودي كاليوسترو

( كه نام دروغين شيادين به نام جوزپه بالسامو بود ) و نمايشگران صحنه و بسياري افراد ناوارد ماجراجو و پزشكان غير اصيل در فرانسه ، انگلستان و آمريكا اعمال مي شد . بيشتر مسمريست ها در نهايت استفاده از مغناطيسم را كنار نهادند – خود مسمر هم همين روش را پيش گرفت – و ادعا مي كردند كه مي توانند انتقال خاصيت مغناطيسي را از طريق اجراي خاص مراسم مذهبي ، سحر و افسون ، نفوذ چشمان و ساير روشها ميسر سازند . ولي اين ها در حقيقت ايجاد خلسه و داد و فرياد مي كردند و برخي از علائم آسودگي پديدار مي شد .

در سالهاي دهه 1840 در انگلستان پزشكي به نام جان اليتسون با استفاده از خاصيت براي درمان روان رنجوري و  جراحي به نام دبليو اس وارد با استفاده از مسمريست براي بي حس كردن و بريدن يك  بيمار ، مجدداً براي آن كسب اعتبار نمودند . جيمز بريد كه يك پزشك اسكاتلندي بود ، پس از انجام دادن تعدادي آزمايش با روش مسمريست اظهار داشت كه اثر عمده آن نه به جهت نيروي مغناطيسي منتشر شده از طرف شخص مسمريست است . بلكه به استعداد خود بيمار متكي است . در حقيقت او اين پديده را به عنوان يك جريان روان شناختي معرفي كرد . بريد آن را نورو هيپنولوژي ناميد ( كه از لغت  neuron   يوناني به معناي عصب و hypnos  به معناي خواب حاصل شده است )‌ و اين واژه در مدت كوتاهي با لفظ هيپنوسيس ( hypnosis )  مورد استفاده عام قرار گرفت و از آن زمان تا كنون بدين مفهوم شناخته مي شود.

در اواسط قرن ، يك پزشك روستايي فرانسوي به نام اوگوست ليبو زرق و برق باقي مانده از تشريفات جادويي و پر رمز و راز هيپنوتيزم را كنار گذاشت . او بيمار را وادار مي كرد تا مستقيم به چشمانش خيره شود و خودش به كرات تلقين مي كرد كه بيمار دارد به خواب مي رود . هنگامي كه بيمار از خود بي خود مي شد ، دكتر به او مي گفت كه عوارض او ناپديد خواهد شد و در بسياري از موارد اين اتفاق رخ مي داد . در اواسط دهه 1860 ليبو كه شهرت بسيار در ماوراي شهرش نانسي به دست آورده بود كتابي در مورد روش خود و نتايج آن به رشته تحرير درآورد . از آن زمان به بعد هيپنوتيزم با اين كه هنوز مورد ترديد قرار داشت موضوع بحث هاي پرحرارتي شد و رسماً در كار طبابت وارد گرديد . مشهورترين شخصي كه در سالهاي پاياني قرن نوزدهم از اين روش بهره مي جست ، ژان مارتين شاركو مدير بيمارستاني به نام سال پترير در پاريس بود . او كه به نام ناپلئون روان – رنجوري مشهور شده بود عقيده داشت كه پديده خواب آوري مصنوعي ارتباط بسياري با عوارض هيستري دارد و در حقيقت يك فرد مبتلا به هيستري را مي توان هيپنوتيزم كرد . او در برابر گروه هايي از دانشجويان بيماران هيستريك را هيپنوتيزم مي كرد تا عوارض هيستري را به نمايش بگذارد ولي معتقد نبود كه هيپنوتيزم كاربرد درماني دارد و آن را به عنوان مداوا به كار نمي برد . شاركو به غلط عقيده داشت كه خلسه فقط زماني به وجود مي آمد كه بيمار از دو مرحله قبلي رخوت و جمود كه هركدام عوارض خاصي دارند و در كاركرد دستگاه عصبي تغييرات اساسي به وجود مي آورند ، عبور كرده باشد. نظريات او بعدها به وسيله شاگردان ليبو رد شد چون آنها ثابت كردند كه حالت خلسه را مي توان مستقيماً ايجاد كرد و افراد غير هيستريك را هم مي توان هيپنوتيزم كرد . مع هذا بايد از وجهه و مهارت شاركو ممنوع بود كه در سال 1882 فرهنگستان علوم فرانسه را متقاعد كرد تا هيپنوتيزم را به عنوان يك پديده عصب شناسي كه هيچ ارتباطي را خاصيت مغناطيسي نداشت بپذيرند. بسياري از شاگردان با استعداد شاركو، از جمله آلفردبينه، پي ير ژانه و زيگموند فرويد به جاي ارائه توصيف عصب شناختي حالت هيپنوتيزم به جنبه هاي روان شناختي آن پرداختند و كاربرد هيپنوتيزم را به روش خودشان پيشنهاد كردند. ولي تنها در سال هاي اخير است كه روانشناسي انگيزه مورد توجه كافي قرار گرفته است، يعني آمادگي عده اي و عدم آمادگي گروهي ديگر در اطاعت از پيشنهادات فرد هيپنوتيزم كننده تا به حالت متغيري از آگاهي وارد شود و تلقينات پيش از هيپنوتيزم است را بپذيرد كه در ميان آن رهايي از عوارض قرار دارد. اگر دكتر مسمر همه اينها را مي دانست ، قطعاً شديدا به خشم مي آمد كه نظريه او كاملاً رد شده است ولي از اينكه ادعاهايش مبني بر امكان مداوا مورد قبول واقع شده است بسيار خرسند مي شد.

روانشناسان شخصيت پرداز
اسرار دل ديگران

طبيعت و مبداً شخصيت از ديرباز مورد توجه روانشناسان بوده است . براي روانشناسان پرسش مهم در مورد طبيعت انسان اين است : چه عواملي سبب مي شود كه خصوصيات و ويژگي ها و رفتار اشخاص با يكديگر متفاوت باشد ؟ براي اشخاص عادي و غير متخصص نيز اين سوال به شكلي مطرح است . براي مردم اين سوال مهم مطرح است كه چگونه مي توان به بهترين شكل در باره شخصيت و منش اشخاص داوري كرد . از كجا مي توان فهميد كه از ديگران چه انتظاراتي بايد داشته باشيم ؟ به روشني آنچه مردم مي گويند منبع اطلاعاتي لزوماً موثق نيست . انسان ها در ميان مجموعه موجودات زنده تنها گونه اي هستند كه مي توانند دروغ بگويند و اغلب هم اين كار را مي كنند . به ظاهر و ابرازهاي اشخاص هم نمي توان اطمينان كرد . انسان ها مي توانند در قالب ريا ظاهر شوند و بسياري هم در اين كار تخصص دارند حتي كردارشان اغلب واقعيت ها را آشكار نمي كند . مردم مي توانند در مقام فريب كاري برآيند تا آن كه در لحظه اي سرنوشت ساز مشتشان باز شود و خويش حقيقي خود را بروز دهند . با اين حال ديگران به هر نوع و شكل كه باشند كسي كه مي خواهيم با او ازدواج كنيم، كسي كه مي تواند يك خريدار بالقوه خانه ما باشد رهبر يك كشور دشمن چيزي ارزشمند تر از اين نيست كه بتوان درباره اشان قضاوت درست بكنيم و رفتارشان را پيش بيني بكنيم . به اين دلايل مطالعه شخصيت در تمام طول تاريخ موضوع مورد علاقه فيلسوفان و مردم عادي بوده است و در شش دهه گذشته يكي از زمينه هاي مهم روانشناسي را به خود اختصاص داده است .

علاقه مندان اوليه شخصيت متكي به علم كاذب ستاره شناسي بودند . از ده قرن پيش از ميلاد به بعد ستاره شناسان به استناد حركت و طرز قرار گرفتن كواكب در باره بروز جنگ ها و مصائب طبيعي نظر مي دادند و تا قرن پنجم قبل از ميلاد ستاره شناسان يوناني از اين اطلاعات براي تفسير درباره شخصيت اشخصاص استفاده مي كردند و درباره آينده اشخاص نظر مي دادند . اين كه قرار گرفتن كواكب به هنگام تولد اشخاص روي شخصيت آنها اثر مي گذارد و تقديرشان را رقم مي زند . هنوز هم در روزگار ما طرفداراني دارد هرچند درحيطه علوم رفتاري جز خرافاتي بي پايه و بي اساس ارزيابي نمي شود .

قيافه شناسي كه قبلاً هم به آن اشاره كرديم نظام ديگري براي شناخت شخصيت پنهان بود . بر خلاف ستاره شناسي اين عقيده كه حالات چهره سر نخهايي درباره درون انسان به دست مي دهد از اعتبار زيست شناختي برخوردار است . حالت ظاهري ما و اينكه چگونه به نظر مي رسيم مسلماً مسائلي را درباره ما و احساسمان نسبت به خودمان افشا مي كند ، اما اشكال اينجا است كه قيافه شناسان و از جمله آنها بقراط و فيثاغورث وديگران از ديرباز به اين جنبه از رابطه ميان حالت ذهني و حالت چهره توجه نداشته اند .  به جاي آن معتقد بودند كه مي توانند با توجه به حالت چهره اشخاص منش و شخصيت آنها را افشاكند . حتي ارسطوي كبير مي گفت كساني كه پيشاني بلند دارند تنبل و بي حال هستند كساني كه پيشاني اشان كوتاه است دمدمي مزاج و متلون هستند. كساني كه پيشاني پهن دارند آدم هاي جالبي دارند و سرانجام كساني كه پيشاني برآمده دارند زود از كوره در مي روند و عصباني مي شوند .

چهره شناسي هم مانند ستاره شناسي دوام آورده است. عالمان رمي به آن اعتقاد داشتند.سيسرو معتقد بود: ( چهره تصوير روح است ) و ژوليوس سزار مي گفت: من از آدم هاي چاق و خوش آب و رنگ نمي ترسم . ترس من از كساني است كه لاغر و رنگ پريده هستند. چهره واقعي عيسي مسيح بر كسي در روزگار ما مشخص نيست. نخستين چهره هاي او دو يا سه قرن بعد از مرگش در رم كشيده شده است. اما از قرن دوم بعداز ميلاد تا به امروز چهره هاي او را ظريف و فرهيخته نقاشي كرده اند. سنت چهره شناسي همچنان به حيات خود ادامه مي دهد و اغلب ما با ديدن اشخاص ناآشنا بي درنگ با توجه به حالت چهره آنها را درباره شخصيتشان نظر مي دهيم .

روش ديگر براي برآورد شخصيت با توجه به حالات ظاهر جمجمه شناسي بوده است كه در قرن نوزدهم طرفداران پروپاقرص داشت . با آنكه جمجمه شناسي در قرن بيستم اعتبارش را از دست داده هنوز بسياري از مردم معتقدند كساني كه پيشاني برجسته و بلند فكورتر و حساس تر و كساني كه پيشاني كوتاه و صاف دارند احمق و بي احساس هستند .

بيشترين تلاش قدما براي ارتباط دادن شخصيت به ويژگي هاي جسماني نظريه مشربي گالن بود. گالن معتقد بود كه زيادتي بلغم در شخص او را بلغمي مزاج مي كند زيادتي صفراي زرد سبب تندخويي و فراواني صفراي زياد موجب ماليخوليا و افسردگي است. خون زياد هم سببي است تا شخص خوش بين و اميدوار گردد . اصول عقايد گالن تا قرن هجده همچنان معتبر بود . بعد از او ديگران درصدد برآمدند با اقدامات شبه علمي با اصلاح شرايط شيميايي بدن سلامت ذهني و جسماني اشخاص را افزايش دهند .

سه قرن پيش كريستين توماسيوس ، فيلسوف و قاضي آلماني و بنيان گذار دانشگاه هال، روشي به ظاهر علمي ارئه داد . توماسيوس بر آن شد كه با امتياز دادن به جنبه‌هاي مختلف خصوصيات منشي انسان در باره شخصيت او اظهار نظر كند . روش او با اينكه خام بود روي روش ارزيابي شخصيت به شيوه امروز تاثير فراوان گذاشت .

در تمامي اعصار بحث درباره شخصيت بر محور يكي از مباحث روانشناسي كه درباره آن بحث و گفتگوي فراواني صورت گرفته دور زده است. اين سوال هميشه مطرح بوده كه آيا طبيعت انسان از درون يا بيرون مشخص مي شود به عبارت ديگر آيا ذاتي يا اكتسابي است؟ آيا ذهن و ر فتار ما ناشي از نيروهاي دروني و ذاتي هستند؟ يا نه تحت تاثير شرايط محيطي شكل مي گيرند؟ اين بحث از زماني شروع شد كه افلاتون و پيروانش گفتند كه محتوي ذهن قبل از تولد انسان در او است و تنها كافي است كه دوباره به ياد آورده شوند. از سوي ديگر پروتاگوراس و ذيمقراطيس ، معتقد بودند كه دانش انسان ناشي از ادراك است . در قرون17 و 18 منازعه بيش از هر زماني رايج بود . دكارت و ساير عقل گرايان معتقد بودند كه انگاره هاي ذهن  دروني و ذاتي هستند.  اما جان لاك و ساير تجربه گرايان مدعي بودند كه ذهن تازه تولد يافته لوح نانوشته اي است كه تجربه روي آن اثر مي گذارد .

وقتي روانشناسي به يك علم تبديل شد ، معتقدان به توارث – گالتون ، گودارد ، ترمن و ديگران براي درستي نظريه خود اطلاعاتي بر اساس پژوهش هاي به عمل آمده ارائه دادند . از سوي ديگر رفتارگرايان – پاولوف ، واتسون ، اسكينر و ديگران نيز براي اثبات درستي ادعاهاي خود ارقام و آماري ارائه دادند . اين بحث همچنان ادامه دارد. امروزه نيز طبع گرايان به عوامل دروني و شرايط گرايان به عوامل بيروني تاثير گذار بر شخصيت و رفتار تاكيد مي ورزند .

اين دو ديدگاه متفاوت در باره تربيت فرزندان روشهاي آموزشي و تربيتي، روان درماني، سياست عمومي و دولتي در قبال گروه هاي اقليت، درمان جنايتكاران، خلافكاران، موقعيت و مقام زنان و همجنس بازان ، سياست هاي مهاجرتي و بسياري ديگر از مباحث اجتماعي نتيجه گيري هايي مغاير يكديگر ارائه داده اند به همين شكل اين مبحث در دهه هاي اخير روي روانشناسي ، شخصيت تاثير فراوان گذاشته است . نياز به اين است كه در اين زمينه پاسخي علمي ارائه شود. در ادامه بحث به نظريات و آراء متفاوت پژوهشگران در اين  زمينه پرداخته ايم تا بدانيم در اين ميان جوابي علمي براي مقوله شخصيت صورت خارجي پيدا كرده يا نكرده است .