تحقیق درباره مباني فلسفه عرفان ايراني

دانلود تحقیق و مقاله رایگان با عنوان تحقیق درباره مباني فلسفه عرفان ايراني
مباني فلسفه عرفان ايراني
مباني فلسفه عرفاني ايراني – اسلامي بر چهار بخش مهم به شرح زير تقسيم بندي شده است:‌
وحدت وجود كشف و شهود دانش معنوي مراحل تربيت معنوي

وحدت وجود
بدين معني است كه حقيقت را واحد و احديت را اصل و منشا تمام مراتب وجود ميدانستند و معتقد بودند كه وجود حقيقي منحصر به حق است و ديگران پرتوي از نور و تراوش فيض اويند.

درالهيات معني وحدت يگانگي حق است و خالق و مخلوق از هم جدا مي باشند و فقط رابطه علت و معلولي دارند ولي صوفيان اين عقيده را با اين بيان كه هيچ چيز جز خدا حقيقت ندارد تعديل كردند و تعليم دادند كه خالق و مخلوق يكي هستند و حقيقت خالق است و مخلوق سايه و پرتوي از حق مي باشند اوست كه موجود حقيقي و مطلق و منبع وجود است (شرح پيشوايان و پيروان وحدت وجود در اين تاليف آمده است) آب نابسته بيرنگ و بي صورت است و چون بسته شد گاه صورت يخ گيرد و گاه كسوت برف و ژاله در پوشد ، نظر كن كه يخ و برف و ژاله همان آب بسيط بي رنگ است يا نه؟ و چون بگذارد همان آب خواهي ناميد يا چيزي ديگر؟ پس هر كه شناخته است و چشم حقيقت بين دارد جميع مراتب و كيفيات را آب ميداند و آنكه نادان است در بند لباس و كيفيت و غير بيني در مي ماند، فرق عارف و جاهل همين است.

عارف مي گويد كه تمام ذرات موجود مظهر حقيقتند و علم به هر يك از آنها نيز در حقيقت علم به يكي از مظاهر حق است بنابراين در كليه علوم جلوه مقصود و جمال محبوب هويد است و در همه چيز ميتوان حقيقت را جستجو كرد و دقت عقلي در هر علمي آدمي را به سوي حقيقت مي كشاند.

كشف و شهود

صوفيان معتقد بودند كه قلب و نفس انساني در ذات مستعد پذيرش و تجلي حقايق اشيا است و فقط حجابهايي ميان نفس و حقايق حايل مي باشد و هنگامي كه اين حجابها بر داشته گردد حقايق اشيا در قلب جلوه كامل خواهد نمود.

و نيز معتقد بودند كه مثل نفس به حقايق و معقولات مانند مثل آئينه به متلونات است پس همچنانكه متلون صورت مي باشد و مثال آن صورت در آئينه منطبع مي گردد همچنين براي هر معلومي حقيقتي است و براي آن حقيقت صورتي است منطبع در آئينه نفس و قلب كه در آن واضح و روشن مي گردد. همانطور كه آئينه موجودي است مستقل به همان گونه صور اشخاص هم موجودات مستقل هستند و مثال صور در آئينه نيز موجودي ديگر است.

همچنين در كشف حقايق سه چيز دخالت دارد اول قلب و نفس انساني دوم حقايق سوم نقش حقايق و حضور آنها در نفس.

پس عالم كسي است كه مثال حقايق واشيا در نفس او وارد گردد و معلوم عبارتست از حقايق اشيا و علم عبارت از حصول مثال حقايق در آئينه نفس مي باشد بديهي است همانطور كه مانع كشف صور آئينه دوم داشتن كدورت و تيرگي سوم محاذي نبودن صورت با آيئنه چهارم وجود پرده يي بين صورت و آئينه پنجم دانان نبودن به سمت مطلوب كه لازم است آئينه به محاذات آن قرار گيرد.

به همانگونه نيز قلب و نفس آدمي مانند آئينه ييست كه براي جلوه حقايق در آن بايستي پنج مانع زير وجود نداشته باشد:‌

1 – نقصان ذات و جوهر 2 – تيرگي قلب از معاصي و پليدي ها 3 – محاذي نبودن قلب با حقيقت مطلوب 4 – وجود حجاب ميان قلب و حقايق 5 – نداشتن راه علم و جاهل بودن به جهت مطلوب

بطور كلي صوفيان مي گفتند كه قلب و ادارك حقايق حائل مي گردد همان پنج حجاب است كه نوشته شد و از اين نظر درتصوف ايراني اسلامي تعليم داده شده است كه سالك راه حقيقت بايد به تصفيه باطن بكوشد و از معاصي و پليديها كه موجب تيرگي قلب مي گردد. دوري گزيند و به كلي قطع علايق دنيوي كند و در صفا و جلا قلب خويش همت گمارد و نيز طالب درك حقيقت گردد و قلب خود را به محاذات حقيقت مطلوب قرار دهد وبراي برطرف ساختن حجابهاي ميان قلب و حقايق شهوات خود را مقهور نمايد و پس از آن خلوت اختيار كند و جمع همت كند و با تمام قلب روي به خداي تعالي آورد و كوشش كند كه جز خداوند متعال موجود ديگري در قلبش راه نيابد.

و در هنگام نشستن در خلوت مرتبا با تمام قلب ذكر پروردگار گويد تا زماني كه صورت لفظ و حيات كلا در ذهنش محو شود و پس از آن منتظر افاضه حقايق از جانب حق گردد و هنگامي كه همتش صاف و ارداه اش درست و مواظبتش كامل شود ديگر مجذوب شهوات نخواهد گرديد و تعلقات دنيوي او را از درك حقايق منصرف نخواهد نمود.

و در اين هنگام قلبش نوراني و سينه اش گسترده و سرملكوت براي او آشكار مي گردد و تيرگيها از دلش زدوده مي شود و حجابهاي ميان قلب و حقايق از ميان ميرود و لوامع حق ابتدا مانند برقي بر او عبور كرده و سپس اندك اندك ثابت مي گردد و حقايق امور الهي در نفس وئ قلبش نقش مي بندد.

بنابراين صوفي درمورد درك حقايق ازلي راه كشف و شهود مي پيمايد و هيچگاه گرد استدلال نمي گردد.

پاي استدلاليان چوبين بود پاي چوبين سخت بي تمكين بود

دانش معنوي (مينوي)‌

به عقيده صوفيان ايراني دانش معنوي در تصوف بر سه گونه است:‌

1 – علم اليقين 2 – عين اليقين 3 – حق اليقين

در حالت اول آدمي با استدلالهاي عقلي دليلي را استنباط مي كند، و در حالت دوم آدمي از خود بيخود گشته يك راز معنوي را مشاهده مي كند، و در حالت سوم به حقيقت ميرسد و آن را به عينه مي بيند.

مراحل تربيت معنوي

از نظر تصوف ايراني – اسلامي مراحل تربيت معنوي بشرح زير نام گذاري شده است:‌

1 – شريعت 2 – طريقت 3 – معرفت 4 – حقيقت (كه شرح آنها و مدارج سير و سلوك صوفي در متن اين تاليف آمده است) حاصل كلام آنكه :‌ حقيقت در نزد صوفيان به دو اعبتار تلقي مي شود:‌

يكي حقيقت اشيا كه آن ماهيات موجودات است و ديگر معرفت به صفات و نعوت و عظمت و جلال حق تعالي و مشاهده تصرف او در عالم كون وسيله رسيدن به حقايق اشيا علم است. اما معرفت و شناسائي به حقيقت وقتي دست ميدهد كه بنده در محل وصل متوقف گردد. يعني سالك پس از طي تمام مراحل طريقت و رسيدن به مقام فنا في الله (محو در خدا) و مرتبه بقا الله (جاويداني در خدا) به اين معرفت نايل مي آيد و آن مقامي است كه همه چيز بر او آشكار مي شود و ظواهر و بواطن از او غايب نمي گردد و به مقام انسان كبير و كامل آزاد ميرسد پس حققت شناسائي حق است بالمشاهده و بالعيان و حقيقت آخرين حدي است كه صوفي بايد بدان برسد و آخرين منزل (وادي) مقصود و نهايت مقامي است كه تصوف به آن منتهي مي شود و به درجه رفيع عرفان ميرسد و پوينده اين راه را عارف گويند.

هفت وادي (مرحله ) عرفان ايران

طلب عشق معرفت استغنا توحيد حيرت فنا

گفت ما را هفت وادي در ره است

چون گذشتي هفت وادي درگه است

وا نيامد در جهان زين راه كس

نيست از فرسنگ آن آگاه كس

چون نيامد باز كس زين راه دور

چون دهندت آگهي اي ناصبور

چون شدند آنجايگه گم سر بسر

كي خبر بازت دهد از بي خبر

هست وادي طلب آغاز كار

وادي عشق است از آن پس بي كنار

پس سيم واديست آن معرفت

پس چهارم وادي استغني صفت

هست پنجم وادي توحيد پاك

پس ششم وادي حيرت صعب ناك

هفتمين وادي فقرست و فنا

بعد از اين روي روش نبود ترا

در كشش افتي روش گم گرددت

گر بود يك قطره قلزم گرددت.

شيخ فردي الدين محمد عطار نيشابوري

عرفان چيست؟‌

عرفان معجوني شگفت انگيز از مكتب هاي مختلف فلسفي جهان است در عرفان عقايد برهمن ها،بودائي ها، رواقيان نسطوريان، مهريان ،عقايد مسلمانان زاهد ، عقايد افلاطونيان جديد و حتي نكاتي از آئين زرتشت مي توان يافت.

از كلمه عرفان «ميستيكـ» يا «ميستيسيزم»‌يا «گنوسيسم » كه به معني «مرموز ،پنهاني، مخفي» است و به فارسي «عرفان » ترجمه شده بطور متداول و معمول جهان بيني ديني خاصي مفهوم مي گردد، كه امكان ارتباط مستقيم و شخصي و نزديك (و حتي پيوستن ) وصل آدمي را با خداوند از طريق آنچه به اصطلاح : «شهود» و «تجربه» باطن و « حال » ناميده مي شود جايز و ممكن الحصول مي شمارد.

انديشه مندان نوع انسان به دو دسته منقسم مي شوند. دسته اي معتقد به حقيقت اين عالمند و مي گويند آنچه به وسيله حواس ما درك مي شود به ذات خود قائم است، و با زوال ما زوال نمي پذيرد. گروه ديگر به حقيقت اين عالم معتقد نيستند و مي گويند : جهان خارج، مجموعه ايست از تصورات ما به عبارت ديگر: مجموعه اي از معاني ذهني است كه بذات خود حقيقت ندارد و اگر وجودي دارد در ذهن است.

مناقشه طرفداران اين دو نظريه كه يكي را پيران مكتب اصالت ماده و ديگري را پيرون مكتب اصالت تصور ناميده اند، سرتاسر تاريخ فكر بشري را اشغال كرده است براي تلفيق و جمع ميان اين دو نظريه كوششهاي فراواني صورت گرفته است كه از بحث ما در اين تاليف خارج است.

عارفان از بين دو نظريه بالا راه ميانين را گزيده اند بدين معني كه به ادراكات حواس كه جهان آگاهي عملي از آن تكوين مي يابد اقرار مي كنند و آن را قوه تصوير گر فكر مي دانند ولي به وجود جهاني از علل كه در ماورا مدركات حواس قرار دارد نيز قائلند و مي گويند آن را حقيقتي است برتر از حقيقت عالم حسي.

بنابراين عارفان بدين طريق راه حل ميانه اي را پيش مي نهند كه بيشتر مورد توجه دينداراني است كه مي خواهند ميان دين و لوازم اخلاقي آن از يكسو، و موهبتهاي علم كه از تجربه حسي حاصل شده است از ديگر سو تلفيق كنند.

البته اين بدان معني نيست كه صوفيه پيرو مكتب اصالت ماده ساده اي هستند و به عالم حس وجودي مطلق ارزاني مي دارند بلكه اذعان دارند كه اقرار به وجود عالم حس از جهت سلوك آدمي ضروري است زيرا آدمي تا در قيد حيات است در اين جهان محسوس زندگي مي كند و سلوك خود را نسبت به آن بنا مي نهد از سوي ديگر صوفيه پيروان خود را از اقامه برهان عقلي بر وجود خداي تعالي بر حذر مي دارند و بطوري كه كانت در متناقضات خود مي گويد اين كوششي است بي نتيجه با اين وضع آنها مي خواهند پيروانشان از راه مشاهده باطن به وجود آگاه شوند و با حقيقت ازلي رو به رو گردند وقتي صوفي در اين راه قدم نهد مي تواند تجربه اي مافوق اين تجربه هاي معمولي حاصل كند و بدرك آن حقايق متعاي نائل آيد.

بهر صورت عرفان دين نيست و اگر غايت دين ميسر ساختن رويت خداست در آخرت عارف براي حصول اين رويت منتظر نمي ماند بلكه به اعمالي متوسل مي شود كه آنها را فوق فرائض ديني مي شمارد او به سعادت اين جهاني رغبتي ندارد بلكه مي كوشد تا به سعادتي متعالي تر از آن دست يابد همه ي توجه او به حقايق و ارزشهاي روحي است و هر چه را جز آن باشد بي ارج مي شمارد و به لذتي دل بسته است كه از هر لذت ديگر فراتر است.

اين نكته نيز قابل اشاره است كه اين لذت نتيجه ايست كه عارف بدون آنكه براي نيل به آن سعي كرده باشد فراچنگ مي آورد و او هرگز اين لذت را مقصود غايي خود قرار نداده است زيرا هدف غايي عارف جز اتحاد با خدا نبوده است اتحادي كه همه هدفها و غايات محدود و شخصي در آن معدوم گرديده است بديهي است اين اتحاد در عرفان اقوام مختلف جهان بصورتهاي متفاوت بيان شده است كه مستلزم بحث جداگانه اي مي باشد.

نهضت عارفانه ايرانيان در قرنهاي نخستين اسلامي

همانطور كه در تاريخ نهضتهاي فكري ايرانيان و تاريخ نهضتهاي ملي ايران به تفضيل نوشته ام در دوره استيلاي امويان و كار گزارنسان در ايران مردم ايران از بيدادگريها و غارتگريهاي آنان بجان آمده بودند برتري هايي كه براي تازيان در برابر كساني كه از لحاظ قوميت از ايشان نبودند در نظر گرفته شده بود موجبات نارضائي و طغيان هاي فكري را فراهم كرده بود بهمين علت ايرانيان بمنظور رهائي از اين دشواريهاي جان فرساي همواره بهر وسيله اي دست مي يازيدند گروهي مي كوشيدند دوباره آئين هاي پيش از اسلام را در ايران رواج دهند گروهي ديگر به خارجيان كه همه مخالف خلافت بودند مي پيوستند تا از نيروي خلافت بكاهند و سرانجام خلفا را بر اندازند.

در اين ميان پيداست كه عالمان و روشنفكران ايراني نيز از گروه ديگر بيشتر در زحمت و ناراحتي بودند گروهي از اينان تصوف را وسيله اي براي رهائي از بيداد خداوندان زر و زور تشخيص دادند از طرف ديگر چون بر طوايف مختلف: خوارج و شعوبيه هر روز افزوده مي شد اين گروه متفكر معتدل كوشيدند آن اختلافها و دوگانگي ها را كه برناتواني عموم مردم و توانائي دستگاه خلافت مي افزود از ميان بردارند و مسلكي را رواج دهند.

كه همه آزار ديدگان و ستم كشيدگان از دستگاه خلافت آن را بپذيرند و باهم متحد شوند بديهي است همانطور كه نوشته شد مهم ترين مقصود از تصوف اعراض از مخلوق و اتصال به خالق است و اين فكر مقتضاي اين دوره آشفته تاريخ ايران و دشواري هاي جانكاه استيلاي بيگانگان تازي (امويان) بوده است.

بدين ترتيب مي توان گفت تصوف در آغاز واكنشي معنوي در برابر حكومت امويان متعصب در قوميت بوده است.

از سوي ديگر كوششي بود براي طهارت باطن آنچنانكه بدون واسطه بتوان به حق و حقيقت واصل شد.

همين آزاد منشي تصوف بوده است كه در نظر صوفيه گبر و ترسا و يهود و مسلمان و حتي بت پرست يكسانند و مي توانستند در برابر يكديگر در خانقاه بنشينند و در سماع و ذكر خفي و جلي و هر گونه تظاهر صوفيانه ديگر شركت كنند. بدينگونه تصوف تنها اصل بوده است و در فروع هر كس مي توانسته است به سليقه و ذوق و پسند خود عمل كند و اجبار و الزامي در كار نبوده است بهمين جهت در دوره اسلامي چنانكه خواهيم ديد برخي از فرقه هاي تصوف شافعي برخي حنفي برخي حنبلي و حتي ظاهري و برخي هم شيعه بوده اند.

خراسان مركز نهضت عرفان ايراني

با در نظر گرفتن پيشينه هاي فكري فرهنگي خراسان بزرگ يعني خراسان امروز و افغانستان و شهرهاي مهم ماوراالنهر مانند بلخ و بخارا و كومش (قومس) (سمنان و دامغان و بسطام و شاهرورد حاليه) و موقعيت جغرافيائي و اوضاع اجتماعي و سياسي اين سرزمين گسترده در مشرق ايران در قرنهاي اول و دوم هجري، و دور بودن اين ايالت از شام مركز خلافت امويان كه در سوريه واقع بود، نخستين مشايخ عرفان ايران( كه نام و شرح حال ايشان در كتابها آمده است) و يا بهتر بگوئيم نخستين جلوه هاي آشكار اين جنبش معنوي در خراسان و كومش پديدار گرديده است و نام آورترين آنان بشرح اسامي زيرند:‌

حبيب عجمي (ايراني ) در گذشته به سال 116 هجري يا 120 هجري ابواسحاق ابراهيم پسر ادهم پسر سليمان پسر منصور بلخي در گذشته به سال 161 هجري يا 162 يا 166 هجري ابوعلي شقيق پسر ابراهيم بلخي در گذشتبه سال 174 هجري ابوعلي فضيل پسر عياض خراساني مروزي در گذشته به سال 187 هجري.

ابومحفوظ معروف پسر فيروز يا فيروزان ايراني (معروف به كرخي) در گذشته به سال 200 هجري با يزيد بسطامي در گذشته به سال 234 هجري ابوالحسن نوري خر اساني در گذشته به سال 279 يا 286 هجري. يحيي معاذ بلخي در گذشته به سال 246 يا 258 هجري. ابوحفض عمر و پسر سلمه حداد نيشابوري در گذشته به سال 264 يا 265 هجري. ابواسحاق نيشابوري در گذشته به سال 265 هجري. ابوصالح حمدون پسر احمد پسر احمد پسر عماره قضار نيشابوري ملامتي در گذشته به سال 271 هجري. ابونصر فتح پسر شنجرف مروزي در گذشته به سال 273 هجري. ابوالفضل عباس پسر حمزه نيشابوري در گذشته به سال 288 هجري. ابوحمزه خراساني از مردم ملقاباد نيشابور در گذشته به سال 290 هجري. ابويحيي زكريا پسر دلويه نيشابوري در گذشته به سال 294 هجري. ابوعثمان سعيد پسر اسماعيل حيري نيشابوري در گذشته به سال 298 هجري. ابوالعباس احمد پسر محمد ميرمسروق طوسي در گذشته به سال 344 هجري، كه پدران آنان زرتشتي و يا مهري و يا بودائي بوده اند.

بطوريكه در ورقهاي آينده اين تاليف خواهد آمد اين صوفيان را در تطور عرفان ايراني اثري عميق است.

عرفان ايراني در تعليمات جهاني خود علاوه بر آنكه برتري نژادي و مادي را به هيچ شمارد برتري ديني را بدست فراموشي سپرد و عموم مردم جهان را از هر مذهب و هر گروه در خانقاه صفا كه گمان ميرود لعت صوفي نيز از آن مشتق است گردآورد و بر سر يك سفره نشاند و يا بهتر بگوئيم هر طبقه و صنف را اعم از شاه و گدا بدون هيچگونه امتيازي در كنار هم و در يك صف واحد بسوي وحدانيت و حقانيت جهان هستي كه هدف مشخص و غائي همه پيامبران و الهيون و مصلحان جهان در طول تاريخ بود راهنمائي و رهبري نمود.

جنبه همگاني و جهاني عرفان ايراني

نكته اساسي درباره تصوف ايران اين است كه تصوف ايران هميشه (طريقت) بوده است يعني مشرب و مسلك فلسفي بوده و نه (شريعت) و مذهب و دين. تصوف همواره حكمت عالي و بلند پايه اي برتر و بالاتر از اديان بوده است و بهمين جهت هيچ نوع عبادات و فرايض اعمال و اين گونه فروعي كه در اديان مقرر است در تصوف نبوده و صوفيان ايران نوعي از نماز يا روزه و يا عبادت ديگر مخصوص بخود نداشته اند، نه تنها جنبه روحانيت و رهبانيت در آن نبوده و به امتياز طبقاتي قابل نبوده اند، بلكه پست ترين مريدان در نتيجه لياقت يعني طي مراحل سلوك و درجات مي توانسته اند جانشين مرشد خود بشوند و خرقه و مسند به ايشان برسد.

همين آزادمشني تصوف بوده است كه در نظر صوفيه بر و ترسا و يهود مسلمان و حتي بت پرست يكسانند و همه مي توانستند در برابر يكديگر در خانقاه بنشينند و در سماع و ذكر خفي و جلي و هر گونه تظاهر ديگر شركت كنند( هنوز در هندوستان كه تصوف قديم نيرومندترو زنده تر از ايران است مسلمان و هندو هر دو در طريقه تصوف برابر و برادرند) بدينگونه تصوف تنها اصل بوده است و در فروع هر كس مي توانسته است به سليقه و ذوق و پسند خود عمل كند واجبار و الزامي در كار نبوده است بهمين جهت در دوره اسلامي برخي از فرق تصوف شافعي برخي حنفي برخي حنبلي و حتي ظاهري و برخي هم شيعه بوده اند و تنها در زمانهاي اخير گاهي در ميان فرقه حيدري يعني هوا خواهان سلطان حيدر نواده شيخ صفي الدين ارديبلي و فرقه نعمتي پيروان شاه نعمت الله ولي اختلاف و زدو خورد در گرفته است و پيش از آن به اندازه اي وسعت مشرب در تصوف بوده است كه شافعي ها نزديكترين دسته تسنن به شيعه هستند از نظر اعتقاد پيروان شيخ صفي الدين ارديبلي در زمان شاه اسماعيل صفوي يكسره شيعه شدند و قزلباشهاي معروف را فراهم كردند.

امروزه هم اين گونه نزديكي در جاهاي ديگر باقيست مثلا نقشبندياني كه در جهان هستند در هندوستان و افغانستان و آسياي مركزي (تاجيكستان و ازبكستان و تركمنستان) حنفي در كردستان و تركيه شافعي و در ايران (ذهبيان) شيعه اند و حال آنكه مبدا همه يكيست و در اصول همه با يكديگر شريكند در اين صورت مي توان گفت هيچ بستگي و پابست بودن به عبادات و رسوم و فرايض و مراسم خاص در تصوف نبوده است و بلكه برعكس اساس تصوف را بايد همگاني و جهاني (يا انساني ) دانست و اين همه تشنيع و تحقير و سرزنش كه در آثار صوفيه ايران نسبت به (شيخ) و (زاهد) هست همه از اين جنبه نفي رهبانيت و نفي امتياز طبقاتي و پابست نبودن به فرايض و احكام و مراسم خاص تحميلي ناشي شده است .

تصوف ايرانيان بطور كلي يادگار دوره ايست كه ايرانيان از امتيازات طبقاتي جان آزار زمان ساسانيان به تنگ آمده بودند و در همان آغاز دوره ساساني تعليمات ماني خود مقدمه اي براي نفي اين امتيازات بود ، زيرا كه در دين ماني سلسله مراتب اخلاقي برقرار گرديده بود و اساس آن بر روي برتري اخلاق و فضيلت معنوي و رياضت و مجاهدت گذاشته شده بود هر كس كه در اين پست ترين مراحل وارد مي شد در نتيجۀ عبادتهاي معين به عالي ترين مراتب ارتقاء مي يافت و مانند يك سرباز عادي بود كه مي توانست در اثر ابراز لياقت به عالي ترين مدارج نظامي برسد .

در صد اسلام پيش از آن كه تازيان برتري نژادي براي خود قائل شوند و مردم كشورهايي را كه تسخير نموده اند (موالي ) و (مماليك ) خود بدانند همين آزاد منشي در ميان بود و اصل كلي اسلام را (ان اكرمكم عندالله اتقيكم ) مي دانستند و به همين جهت به اصلاح رايج (سيد قرشي و غلام حبشي ) با هم مساي بودند.

اما در دستگاه خلافت انتخابي خلفاي راشدين كه به سلطنت موروثي بني اميه و بني عباس تبديل شد اين اصل آزامنشي و برابري مطلق بطور كلي از ميان رفت، چنانكه ميدانيم شعوبيه و مخصوصا تصوف ايران كه اساس آن نفي امتيازات نژادي و طبقاتي و حتي ديني بود واكنش سخت و پاسخ مردانه اي در برابر برتري جوئي و برتري پسندي تازيان به وجود آورد كه از هر نظر قابل توجه و اهميت و تقديس ملي و از جنبه اي جهاني است.

جنبه هاي مختلف عرفان ايران

برخي از خاورشناسان كه به نفوذ تعليمات يهود و نصاري و يونانيان مخصوصا افلاطونيان جديد و اصحاب معرفت در تصوف ايران قايل شده اند متوجه نكته بسيار مهمي نبوده اند و آن اينست كه ماني خود را جانشين بودا و زردتشت و مسيح و حتي فارقليط دين ترسايان ميدانسته و در روستاي مردينويا ابروميه نزديك گئوخايي در ساحل چپ سفلاي رود دجله در ناحيه باتلاقي شمال شرقي بابل در 14 آوريل سال 216 ميلادي از نژاد ايراني و از شرقي بابل در 14 آوريل سال 216 ميلادي از نژاد ايراني و از پدري بنام پاتك يافتق بابك كه با اشكانيان خويشاوندي داشته خود را در آنجا گذرانده و دوبار در 12 سالگي در سالهاي 219 – 228 ميلادي و در 24 سالگي در سالهاي 240 – 241 به او الهام شده افكار فرقه هاي گوناگوني از آن جمله يهود و نصاري و يونانيان رواج داشته است و برخي از آنها را وي در شريعت خود پذيرفته است.

هم چنان كه شرايع ديگر نيز افكار اديان ديگر را بخود راه داده اند ناچار برخي از معتقدات دين يهود و نصاري و يونانيان در دين ماني اثري گذاشته اند و از آنجا وارد تصوف ايران شده اند، پس اين افكار را متصوفه ايران مستقيما از يهود و نصاري و يونانيان نگرفته اند و از آيين ماني اقتباس كرده اند.

گاهي پيروي تصوف از آيين ماني بسيار آشكار است چنانكه مانويان به فكر نوراني و حس نوراني و هوش نوراني در برابر آن به فكر ظلماني و حس ظلماني و هوش ظلماني معتقد بودند متصوفه ايراني نيز به نواربيض و نور اسود معتقد بوده اند و شيطان را نور اسود دانسته اند.

محرك عمده ظهور آيين ماني امتيازات طبقاتي و برتريهاي نژادي در دوره ساسانيان بود در حقيقت دين ماني پرخاشي است از سوي مردم ناكام و تحقير شده در برابر كساني كه خود را نجيب تر و شريف تر ميدانستند امتيازي كه خلفاي اموي و پس از آن خلفاي عباسي نيز بدعت گذاشتند بر ايرانيان گران آمد و از طرق مختلف به مبارزات فكري با اين بدعت گران تازي پرداختند.

تصوف ايراني مانند آئين ماني مهم ترين كاري كه كرد اين بود كه امتياز نژادي و صنفي و طبقاتي را برداشت و حتي امتياز ديني را هم به چيزي نشمرد و جهود و ترسا و مغ و بت پرست و مسلمان و كافر همه در خانقاه و در برابر شيخ و مرشد يكسان و برابر شدند و گدا و شاه را در كنار يكديگر نشاندند و مخصوصا در تحقير صاحبان زرد و زور كوشيدند و در اين زمينه گاهي به منتهي درجه مبالغه كردند و مي كوشيدند غرورها و گردن فرازيهايي را كه زبردستان زير دست آزار د ارند در هم بشكنند.

مراسم اربعين و چله نشيني و رياضت و مرقع پوشي كه در ميان صوفيه ايران اهميت بسيار داشت و تا كسي از اين مراحل نمي گذشت وي را شايسته ترفيع و ارتقا نمي دانستند همه براي همين بوده است كه اين غرورها و رعونت ها و گردن كشيهاي كساني كه خود را برتر مي دانستند بشكنند و ايشان را به فروتني و همدوشي فرودستان عادت دهند.

در همه فرق تصوف ايران درجاتي بوده است كه تازه وارد مي بايست از درجه پست تر تدريجا به درجات بالاتر برد تا آنكه شايسته ارشاد بشود و اين كلمه (نوچه) و (كوچك ابدال) كه بر سر زبانها هست اصطلاحي است كه درباره تازه وارد و تازه كار رايج بوده است كساني كه شايسته احراز مقام (ابدال) و (اقطاب) و (اوتاد) و (اوليا) و (اخيار) مي شدند پي در پي درجات مختلف را طي كرده و در هر درجه از عهده آزمون برآمده و شايستگي خود را براي ارتقا بالاتر نشان داده بودند.

درجات در فرق مختلف تفاوت داشته و در بيشتر از فرقه ها هفت درجه بوده است در برخي تنها چهار درجه بوده و پيداست تقليدي از درجات چهارگانه مانويان يعني استاد و شاگرد و برگزيده و شنونده مي باشد.

ديگر از جنبه هاي خاص تصوف ايراني خانقاه و آيين و رسوم مخصوص به آن است كه در بين صوفيان ايراني رايج بوده است اين نكته از بديهيات است كه خانقاه از ابتكارات متصوفه ايران بوده است ترديدي نيست كه صوفيه ايران مراسم و آيين خانقاه را از مانويان گرفته اند و اين كلمه در زبان تازي حتما معرب خانگاه فارسي است و اين كه آن را (خوانق) جمع بسته اند جمع جعلي است چنان مي نمايد كه كلمه خانگاه را در اين مورد براي جايگاهي كه پيروان طريقه اي در آن گرد آيند و در آنجا منزل كنند و به عبارت و رياضت بپردازند مانويان وضع كرده باشند و تا دوره اسلامي مانويان ايران به اين جايگاه ديني خود خانگاه مي گفته اند چنانكه مولف حدود العالم من المشرق الي المغرب كه كتاب خود را در سال 372 هجري تاليف كرده است درباره شهر سمرقند مي گويد:

اندر وي خانگاه مانويانست و ايشان را نغوشاك خوانند) ديگر از جنبه هاي خاص تصوف ايران سماع و رقص و دست افشاني و پاي كوبي است كه آن نيز اختصاص به خانقاههاي تصوف ايران داشته و پيروان فرق ديگر آنرا نداشته اند بلكه آنرا مباح نمي دانسته اند و حرام شمرده اند و منكر اباحت آن بوده اند و صوفيه ايران را بدين كار تشنيع و تقبيح مي كرده اند شيخ علاء الدوله سمناني صوفي بزرگ قرن هفتم و هشتم هجري در اين مورد چه زيبا سروده است:‌

اين ذوق و سماع ما مجازي نبود اين وجد كه حال ماست بازي نبود

با بي خبران بگو كه اي بي خردان بيهوده سخن به اين درازي نبود

ديگر از جنبه هاي مخصوص تصوف ايراني آيين جوانمردي و فتوت است چنانچه پيش از اين اشاره رفت متصوفه ايران تصوف را كه محتاج به تعليمات دقيق و رياضت ها و مراقبه ها و عبادتها خاص بوده است مخصوص خواص و آموختگان طريقت مي دانستند و عوام را به اصول فتوت و جوانمردي دعوت مي كردند و بهمين جهت بسياري از ايشان در ضمن آنكه آثاري به نظم و نثر (بيشتر به زبان فارسي ) در تصوف فراهم كرده اند آثاري به نظم و نثر در فوت و جوانمردي گذاشته اند فتوت در دوره پيش از اسلام در ايران سابقه داشته است و در خارج از ايران نيز هر جا رواج يافته يا ايرانيان آنرا با خود برده اند يا ديگران از ايران آنرا منتقل كرده اند .

علت ظهور و رواج عرفان در ايران

علت اساسي ظهور و رواج تصوف در ايران اينست كه ايرانيان در نتيجۀ قرنها زندگي در تمدن مادي و معنوي بالاتر ين پيشرفت ها را كرده و به عاليترين درجه رسيده بودند در زيبايي شناسي بر همه ملل آسيا برتري داشتند و هنرهاي زيبا مانند نقاشي و پيكر تراشي و موسقي و هنرهاي دستي در فلز سازي و بافندگي و صنايع ديگر به حد كمال رسيده بودند تضييقات و محدوديت هايي كه پس از دوران ساساني در ايران پيش آمد با طبع زيبايي پسند ايراني كه ذوقيات را چند قرن از نيكان خود ارث برده بود و يادگار گرانبهايي مي دانست سازگار نبود در پي مسلك و طريقه اي مي گشت كه اين قيد ها را هم نوردد و آن آزادي ديرين را دوباره بدست آورد تصوف بهترين راه گريز براي رسيدن به اين آزادي و موسقي و رقص را كه ايرانيان به آن خو گرفته بودند نه تنها مجاز و مباح ميدانستند بلكه در برخي از فرق تصوف آنها را نوعي از عبادت و وسيلۀ تقرب به مبدأ و تهذيب نفس و تصفيه باطن شمردند و از آغاز كتابها و وسايل دربارۀ مباح بودن سماع پرداختند .

حتي مشترعان بزرگ ايران مانند غزالي در (احياء علوم- الدين) و (كيمياي سعادت ) در باحت آن بحث كرده اند .

يكي از نخستين وسايلي كه صوفيه براي استرضاي اين نگراني ايرانيان اختيار كرده اند از راه شعر و شاعري بودن كه موضوع بحث يكي از فصول تاريخ نهضتهاي فكري ايرانيان است .

نخستين كس از پيشروان تصوف ايران كه شعر فارسي را براي تعليمات خود پذيرفتند ابوسعيد ابوالخير بود مشترعاني كه شعر را اغوي اجنه و مخالف با شروع مي دانسته اند و شاعران را گمراه مي شمرده اند و شاعران را گمراه مي شمرده اند وي را مورد طعن و لعن قرار داده اند و حتي به دربار پادشاهي از او ناليده اند .

توجه خاصي كه بزرگان تصوف ايران به زبان فارسي داشتند و مخصوصاً مقيد بودند كه تعليمات خود را به نظم و نثر فارسي ادا كنند مي رساند كه خواست اكثريت مردم ايران و كسانيكه كه به مراتب به توجه عوام بيش از خواص اهيمت مي داده اند و ترجيح مي داده اند كه به زبان عوام مقصود خود را ادا كنند .

خاورشناساني كه تصوف ايران را پيرو تعليمات يهود و نصاري و فلاطونيان جديد و حكماي اسكندراني اسكندريه و مغرب و فرق مختلف عراق و جزيره (بين -النهرين ) دانسته اند از دو نكته بسيار مهم بيگانه بودند بوده اند نخست آنكه همه تعليمات تصوف آسيا و ملل اسلامي را يكسان پنداشته و سرچشمۀ همه آنها را يكي دانسته اند و نتوانسته اند تصوف ايران و نتوانسته اند تصوف ايران را از يك سو از تصوف عراق و جزيره و از سوي ديگر از تصوف مغرب يعني سوريه و مصر و اسپانيا و شمال آفريقا جدا كنند و حال آنكه هر يك از اين سه طريقه سرچشمه ديگر دارد .

دوم آنكه متوجه بوده اند كه پس از ظهور تصوف ابن العربي در مغرب و نزديك شدن پيروان آن به ايران افكار ابن العربي را كه آميخته به اسرائيليات و افكار مغرب زمين است روز افزون در تصوف ايران راه يافته و آنرا قلب كرده و پيش از آن راه نيافته بوده است

سازمان زير زميني عرفان در ايران

دربارۀ تصوف ايران اين اشكال هست كه صوفيه خود هيمشه در پرده سخن گفته اند و چاره اي جز اين نداشته اند كه بيشتر به (شطحيات ) گفته اند يعني به تعبيرات ظاهراً پريشان و آشفته اما باطناً پر مغز و دقيق مطلب بسيار رقيق و لطيف خود را بيان كنند حقيقتي را كه از بزرگان تصوف در دل داشته اند به اندازه اي بيان آن دشوار و منافي با مصلحت روزگاران بوده است كه برخي ار ايشان جان خود را بر سر اين كار نهاده و احياناً به ديوانگي معروف شده اند نمونۀ اين سخنان كفر آميز گفتار حسين بن منصور حلاج و عين القضاه همداني در كتاب (زبده الحقايق ) و (تمهيدات ) و (يزدان شناخت ) و شكوي الغريب عن الاوطان الي علما البدان ) و (مكاتيب ) او و گفتار سعد الدين بلخي است بهمين جهت صوفيان ايران كه همواره مورد تعقيب و شماتت مشترعان زمان خود بوده اند دور از اجتماع و عمال خلفا در خانقاه مخصوص خود بطور پنهاني گرد آمده به پيش برد مقاصد ملي و هدايت افكار خواص و انديشمندان ايراني كه از برتري طلبي تازيان و متشرعان متعصب آنان بجان آمده بودند ميپرداختند مطلب پر اهيمت و قابل توجه شيخ فريد الدين عطارد نيشابوري در كتاب ذكره الاوليا ء كه در ضمن بيان شرح احوال ابوالحسين نوري يعني احمد بن محمد خراساني بغوي مشهور به اين البغوي از مردم بغشور ميان هرات و مروالرود آورده است منظور مورد بحث را كاملاً تاييد مي نمايد [1] ابوالحسين نوري رحمه الله يگانه عهد و قدوه وقت و ظريف و اهل تصوف و شريف اهل محبت بود و رياضاتي شگرف و معاملاتي پسنديده و نكتي عالي و رموزي عجب و نظري صحيح و فراستي 0صادق و عشقي به كمال وشوقي بي نهايت داشت و مشايخ بر تقدم او متفق بودند و او را امير القلوب گفتندي و قمر الصوفيه مريد سري سقطي بود صحبت احمد حواري يافته و از اقران جنيد بود و در طريقت مجتهد بود و صاحب مذهب و از صدور علماء مشايخ بود و او را در طريقت برا اهيني قاطعه است و حجتي لامعه و قاعدۀ مذهبش آنست كه تصوف را بر فقر تفضيل نهد و معاملتش موافق جنيد است و از نوادر طريقت او يكي آنست كه صحبت بي ايثار حرام داند و در صحبت بي ايثار حرام داند و در صحبت با درويشان فرضيه است و عزلت ناپسنديده و ايثار صاحب بر صاحب فرضيه و او را نوري از آن گفتند كه او را صومعه يي بود در صحرا كه همه شب آنها عبادت كردي و خلق آنجا به نظاره شدندي به شب نور ديدندي كه ميدرخشيدي و از صومعه او را به بالا بر مي شدي نقلست كه چون غلام خليل به دشمني اين طايفه بر خاست و پيش خليفه گفت كه جماعتي پديد آمده اند كه سرود مي گويند و رقص مي كنند و كفريات مي گويند و مه روزه تماشا مي كنند و در سردابها مي روند پنهان و سخن مي گويند اين قومي اند از زنادقه اگر امير المومنين فرمان دهد به كشتن ايشان مذهب و زنادقه متلاشي شود كه همه اين گروهند اگر اين چيز از دست اميرالمومنين آيد من او را ضامنم به ثوابي جزيل خليفه در حال فرمودند فرمودند تا ايشان را حاضر كردند و ايشان ابوحمزه و ارقام و شبلي و نوري و جنيد بودند پس خليفه فرمود تا ايشان را به قتل آرند سيافت قصد كشتن ارقام كرد نوري بجست و خود را در پيش انداخت به صدق و بجاي ارقام بنشست و گفت اول مرا بقتل آر طرب كنان و خندان سياف گفت اي جوانمرد هنوزوقت تونيست كه بدان شتاب زدگي كنند نوري گفت بناء طريقت من بر ايثار است و من اصحاب را بر ايثار مي دارم و عزيزترين چيزها در دنيا زندگاني است مي خواهم تا اين نفس چند در كار اين برادران كنم تا عمر نيز ايثار كرده باشم انكه يك نفس در دنيا نزديك من دوست تر از هزار سال اخرت از انكه اين سراي قربت و قربت من بخدمت باشد چون اين سخن بشنيديد از وي د رخدمت خليفه عرضه كردند و به قاضي رجوع فرمود تا در كار ايشان نظر كند قاضي گفت بي حجتي ايشان را منع نتوان داد پس قاضي دانست كه جنيد در علوم كامل است و خن نوري شنيده بود گفت از اين ديوانه مزاح يعني شبلي چيزي ار فقه بپرسم كه او جواب نتواند داد پس گفت از بيست دينار چند زكوه بايد داد شبلي گفت بيست و نيم دينار گفت اين زكوه اين چنين كه نصب كرده است گفت صديق اكبر رضي الله عنه كه چهل هزار دينار بداد و هيچ باز نگرفت گفت اين نيم دينار چيست كه گفتي گفت: غرامت را كه ان بيست دينار چرا نگاه داشت تا نيم دينار ببايد داد پس از نوري مسئله پرسيد از فقه در حال جواب داد قاضي خجل شد. انگاه نوري گفت اي قاضي اينهمه پرسيدي و هيچ نپرسيدي كه خداي را مردادند كه قيام همه بدوست و حركت و سكون همه بدوست و همه زنده بدواند و پاينده بمشاهده او اگر يك لحظه از مشاهده حق باز مانند جاناز ايشان برايد. بدو خسبند و بدو خورند و بدو گيرندو بدو روند و بدو ببينيد و بدو شنوند و بدو باشند علم اين بود نه انكه تو پرسيدي. قاضي متحير شد و كس بخليفه فرستاد كه اگر اينها ملحد و زنديق اند من حكم كنم كه در روي زمين يك موحد نيست خليفه ايشان را بخواند و گفت حاجت خواهيد گفتند حاجت ما انست كه ما را فراموشي كني نه به قبول خود ما را مشرف گرداني و نه به رد مهجور كني كه ما را رد تو چون قبول تست و قبول تو چوم رد تو است خليفه بسيار بگريست و ايشان را به كرامتي تمام روانه كرد و از سخنان ابو الحسين نوري است كه گفته است صوفي ان بود كه هيچ چيز در بند او نبود و او در بند هيچ چيز نشود و گفت تصوف نه رسوم است و نه علوم ليكن اخلاقي است يعني اگر رسم بوده بمجاهده بدست آمدي و اگر علم بودي به تعليم حاصل شدي بلكه اخلاقي است كه تخلقوا باخلاق الله و بخلق خداي بيرون آمدن نه بر سوم دست دهد و نه بعلوم و گفت تصوف آزادي است و جوانمردي و ترك تكليف و سخاوت و گفت تصرف ترك جمله نصيبهاء نفس است براي نصيب حق ) .

جنبه اسلامي عرفان ايراني

چنانچه ميدانيم صحابه اوليه شارع اسلام از قبيل خلفاي را شدين سلمان فارسي ، ابوذر سوسياليست ، مقداد ، عمار ياسر و ديگران از نظر علاقه و شوق شديدي كه به اسلام پزهيزكاري و زندگاني زاهدانه داشتند معروفيت يافتند علاوه بر ايشان چندتن از رفقاي ديگر كه فقر شديد آنانرا بي خانمان كرده بود در مسجديكه پيغمبر ساخت بسر ميبردند و ايشان معروف بودند به اهل صفه آنان به اسلام اخلاص داشتند و اوقات خود را با خواندن قرآن و گفتگو درباره مسائل ديني صرف ميكردند پيغمبر آنان را دوست مي داشت و مسلمين هم با آنان احترام مي گذاشتند علي بن ابيطالب كه پسر عمو و داماد پيغمبر بود و از كودكي به پيغمبر علاقمند بوده و زير دست او تربيت يافته بود و از نظر متمايل بودن بحكمت و تقوي معروف گرديد ، او زماني كوتاه حكومت كرد ولي در آن مدت كوتاه يكعهده از دوستدارانش را در كوفه و ممالك مجاور يافت تقريباً كليه مسالك صوفيه او را پس از پيغمبر معلم و راهنماي خود مي دانند اگر چه هيچيك تماس مستقيم با او ندارند در بين ياران علي مردي بنام اويس قرني بود اين مرد نه تنها نزد علي محبوب بود بلكه عمر و يارانش بزرگ پيغمبر نيز ائ را دوست مي داشتند و احترامش مي گذاشتند وي بقدري به پيغمبر علاقه مند بود كه وقتيكه شنديد پيغمبر در جنگ احد دو دندان خود را از دست داده است دو تاي از دندانهاي جلوي خود را بيرون اين مرد فوق العاده متقي و متدين بود هنگامي كه عاي مي خواهد بقشون كشتي پردازد باتفاق او رفت و در جنگ كشته شد عمار ياسر يك پيرمرد 90 ساله در راه علي جنگ كرد ، و كشته شد ابوذر كه يك سوسياليست افراطي بود باندازۀ كافي جرأت داشت كه نه تنها معاويه حاكم سوريه را براي سوء استفاده ار بيت المال و اتخاذ زندگاني تجملي توبيخ كند بلكه حتي از خليفه وقت انتقاد كرد و براي اين علت تبعيد گشت ائ در حالي تبعيد در گذشت ابوذر از دوستداران بزرگ علي بود در كوفه كه علي (ع) آنرا به جاي مدينه پايتخت كرده بود عده اي بودند كه به علي وفادار بودند و بحكمت و تقواي او با تحسين و اعجاب مينگريستند در بين اين اشخاص مالك بن حارث و كميل بن زياد و ديگران بودند او حتي در كشور دور دستي مثل مصر كه زادگاه تصوف است شيفتگاني داشت در هنگاميكه هنوز در قيد حيات بود عده اي او را بمرتبه الوهيت رساندند و مظهر خدايش انگاشتند پس از شهادتش نام او مقدس گرديد ، رابطه خويشاوندي نزديكي كه و ي با پيامبر داشت و كلمات حكمت آميز او (اعم از اينكه اين كلمات را خود او گفته باشد و يا نباشد ) باعث شد وي حقاً شايستۀ رهبري معنوي جويندگان حقيقت باشد يطوريكه نوشته شد اغلب صوفيان اوليه اسلامي ايراني بودند آنان عزلت گزديده و زاهدانه ميزيستند و تا آنجا كه ممكن بود به مكه ميرفتند برخي از آنها در خارج از شهر خانقاه داشتند از هر كدام عده اي پيروي ميكردند يا اين صوفيان چيزي ننوشته اند و يا اينكه نوشته هايشان بما نرسيده است ولي گفته هاي پر از رمز آنان توسط نويسندگان شرح احوالشان كه سالها بعد از آنها زيسته اند بما رسيده است . بنابراين درباره اصليت اين گفته ها بايد شك روا داشت اگر به فرض تصديق كنيم كه اغلب قسمتهاي گفته هائيكه بآنان نسبت داده شده صحيح باشد در اين نميوان شك كرد كه زندگي آنان مبتني بر آئين اسلام و احاديث پيامبر بوده است منتهي همانطور كه در و رقمهاي گذشته در اين تاليف نوشته شد تحت تاثير تعليمات مانويه و بودائيان و مهريان كه به صورت پراكنده در اقصي نواحي شمال شرقي ايران ميزيستند قرار گرفته بودند .

تعاليم عالي و ارزنده عارفان ايراني

طبق عقايد صوفيان ايراني ، عشق و تمايل روح و يا علاقه آن به چيزي است كه مناسب آن و يا موافق با آنست ، عشق تمايل طبيعي شخص به تكامل نفس است و اين عمل با آزاد كردن نفس از نواقصي و معايب علمي تواند شد در هر چيز تمايل شديدي براي نيل به تكامل وارستگي وجود دارد اين ميل يك اشتيتق دروني و وجود آدمي است معني زيبائي هم آهنگي و تكامل است خدا جمال اعلي و وجود كاملي است و از اين رو كسيكه مي خواهد كامل شود بايد از خدا تقليد كند و بكوشد مثل او شود هر كس بااندازه استعداد و توانائي خود مي تواند به كمال برسد يك چنين كوششي عشق ناميده مي شود .

جمال به صورتهاي رنگارنگ بجلوه گري مي پردازد و در كليه موجودات ديده مي شود در بعضي موجودات جمال كمتر ديده مي شود در بعضي موجودات جمال كمتر ديده مي شود و در بعضي ديگر بيشتر ولي آنكه از همه كاملتر است يكي است ، زيبائي تحت سه عنوان طبقه بندي شده زيبائي جسمي ، زيبائي عقلي ، زيبائي معنوي تمام زيبائي ها انعكاس جمال اعلي است و از اين رو عاشقان زيبائي به هر سه نوع زيبائي فوق الذكر علاقمند ند معرفت طريق اساسي براي قدرداني از زيبائي است و معرفت هم با زحمت ئ استقامت بدست مي آيد از اين رئ كسي كه عاشق است بايد سعي و بردباري پيشه خود سازد تا منظور خود برسد ممكنست شخص مجبور شود از تنگناي آزمايش رنج و نااميدي بگذرد ولي جويندگان حقيقت بايد تمام مراحل را با بردباري طي كنند جهان دار امتحان است تنها كساني كه با اين امتحان روبرو مي شوند در جلب عنايت الهي توفيق حاصل خواهند كرد . اگر يك صوفي از تنگناي امتحانات دنيا پيروز بدر آيد و بخدا توكل كند به سويش جذب مي گردد .

براي نيل به جمال اعلي مراحل زيرين بايد طي شود :

1 – بايد از تفكر درباره جمال اعلي و زندگي عاليترين لذت برد

2 – بايد از ذكر نام كردگار بوجد و طرب آيد

3 – بايد از انجام عمل نيك لذت برد

4 – بايد در برابر كليه حادثان زندگي اعم از دردناك و يا لذت بخش تسليم باشد

5 – بايد يك زندگاني طبيعي پيش گيرد

6 – بايد از اظهار محبت بخدا و تمركز توجه باو لذت ببرد

آدمي ذاتاً نيك است و از اين رو مي تواند به مراحل عاليتر كمال برسد روح آدمي با جسم او فرق دارد روح يك امر معنوي است كه خلق شده ولي شكلي بآن داده نشده است روح بوسيله زمان و مكان احاطه نگرديده است بلكه به روح جهان اتصال دارد نهايت آنكه روح جهان عالمي است بزرگ و اين يكي جهاني است كوچك مي توان روح آدمي را در مقابل روح جهان پرتوي از خورشيد دانست روح در جسم نيست ولي نور آن در جسم تاثير دارد . روح بي قرار است چونكه رابطه غير طبيعي با ماده دارد و پيوسته تلاش مي كند به اصل خود بپيوندندد بي قراري روح در اعمال مختلف آدمي نمايان مي گردد همان طور كه جمال الدين محمد مولوي در آغاز كتاب معروف مثنوي آورده است :

بشنو از ني چون حكايت مي كند از جدائيها شكايت مي كند

كز نيستان تا مرا ببريده ايد از نفيرم مرد و زن ناليده اند

سينه خواهم شرحه شرحه از فراق تا بگوييم شرح درد اشتياق

هر كس كو دور ماند از اصل خويش باز جويد روزگار وصل خويش

بدين سان روح آدمي بالقوه نيك و پاك است ضعف آن در اين است كه انسان تحت تاثير اين فكر غلط مي افتد كه وجود او مادي است ولي سرچشمه وجود نهاد غير مادي آدمي باعث مي شود كه روح به اصل خود بپيوندد .

بر طبق فلسفه تصرف ، حقيقت اراده جهاني ؛ علم حقيقي نور ابدي و جمال اعلي است كه ذاتش در آئينه جهان به جلوه گري پرداختع است جهان در مقايسه با حقيقت يك وهم يك عدم و يك غير واقعيت است هم در بين صوفيان ايران و هم در مكاتب فلسفه هندي بعضي اعتقاد به وحدت وجود دارند براي آنان كثرت نشانه اي از نوعي وحدت و جهان نمود مظهر خارجي يك حقيقت است . جوهر اين حقيقت مافوق ادراك بشري است از نظر صفات خدا داراي دو جنبه است :

از يك سو خالق است و از سوي ديگر مخلوق از يك سو مرئي است و از سوي ديگر نامرئي در اصل بي صفت بي نام غير قابل توصيف غير قابل ادراك مي باشد ولي وقتي كه در زي ناداني مي آيد اسامي و صفات مي يابدمجموع اين اسامي و صفات جهان نمود را تشكيل مي دهد

همانطور كه ديديم اين تعاليم بسيار ارزنده و از قرنهاي اوليه اسلامي در ايران رسوخ پيدا كرد و در اندك زمان چهره هاي درخشاني در بين صوفيان و عارفان ايراني پديدار گرديدند كه وجود آنان همواره موجب افتخار بشري است .

سير عرفان ايرانيان از آغاز قرن هفتم تا پايان قرن نهم هجري

همانطوريكه در ورقهاي پيش در اين تاليف نوشته شد تصوف ايراني واكنشي بود بر ضد فساد اوضاع اجتماعي و اخلاقي و افتخار و مباهات اجدادي و ديني قوم غالب تازي كه فرمانرواي سياسي كشور شده بودند و از سوي ديگر كوششي بود براي طهارت باطن بدون دادن امتياز به گروهي آنچنانكه بتوان بدون هيچگونه رابطه و حائلي به حق و حقيقت واصل شد .

سير اين رگۀ طلائي تفكر والاي ايراني تا پايان قرن ششم هجري در ورقهاي پيش در اين تاليف نوشته شد و فعاليت هاي فكري ايرانيان از دو جنبۀ منفي : (دست شستن از امور دنيوي و زهد و فنا ) و مثبت و فعالانه: يعني (آگاهي و انعكاس دادن نارضائي آشكار مردم ار حرص و ثروت و زندگي كاهلانه و پر تجمل و مشحون از گناه بزرگان فئودال و اميران و فرمانروايان ) در مقابله با فكر زخمت قوم غالب تازي همراه با انديشۀ گسترده و آزادمنشانه آريائي بيان گرديد اكنون لبۀ تيز اين مبارزه فكري و سياسي متوجه قوم غالب ديگر يعني چنگيزيان و تيموريان و ديگر گروههاي باقي مانده از دوران قبيل يعني فرمانروايان و فئودالهاي منفعت طلب و متعصب محلي است .

در اصله قرنهاي پنجم تا نهم هجري نفوذ تصوف بيش از پيش در ايران استوار گرديد. ويراني كشور و فقر و فلاكت عامۀ مردم پيش از هجوم سلجوقيان در قرن پنجم هجري و غزان در قرن ششم و مغلان در قرن هفتم و لشكريان تيمور در قرن هشتم و نهم هجري به رواج نظر بدبينانه تصوف (منفي ) نسبت به زندگي جسماني و جهاني كمك كرد و تبليغات به سود دست شستن و دوري از امور دنيوي و فعاليت اجتماعي و فقر اختياري و غيره تا اندازه اي موثر واقع شد در اين دوره ها خانقاههاي پراكنده دوريشان و صوفيان بشكل سلسله هاي بزرگ اخوت در آمدند كه هر يك پيرو طريقتي از صوفيگيري بوده و اوليائي و موسساني داشتند كه سلسله يا طريقه به نام ايشان خوانده مي شد و ايشان نيز به نوبه خود جانشينان يا شيوخي داشتند هر يك از اين سلسه ها يا طريقه ها كه شرح آنها در ورقهاي آينده اين تاليف خواهد آمد انتشار وسيع يافته بودند .

در اين دوران بر اثر ايجاد شعبه هاي مختلف ، تصوف ، مسلكي بطور كامل و يكدست و واحد نبود و جريان هاي گوناگون تصوف و عرفان ايراني چه آنهائي كه تابع مذهب رسمي (تسنن) بودند و چه آنهائي كه مخالف آن بودند در يك امر با هم پيوستگي و وجه مشترك داشتند كه هر فردي مي تواند از طريق تزكيه نفس و رهائي از هوسهاي جسماني و ترك علائق دنيوي و پرهيزكاري و سير و سلوك بي واسطه به حقيقت تام واصل گردد و خود مستقيم با خداوند تماس يابد و در مرحلۀ عالي كه (حقيقت ) ناميده شده است به خداوند بپيوندد و متصل گردد . شرط لازم اين پيوستگي اين بود كه شخص به اختيار از دنيا و من خويش دست بكشد و به مرحلۀ ايثار رسيده خود را (فنا ) سازد تا در ذرات حق مستحيل گردد . متاسفانه با گذشت زمان بيشتر طريقه هاي توصف در ايران روز بروز به سوي انحطاط و فساد رفتند و بصورت معجزه نمائيهاي عاميانه در آمدند و به پرسش عده كثيري شيخ زنده و مرده كه به (درك حق ) نايل آمده بودند پرداختند و به زيارت مراقد و آثار ايشان سرگرم شدند شعبه هاي درويشي و توصف و خانقا هها مركز پرستش شيوخ و اوعام و خرافات گوناگون گشت . عقايد عرفاني تصوف كمتر از هر چيز مورد توجه و علاقۀ تودۀ مومنين بود . آنان از شيخان معجزه مي خواستند و مايل بودند كه شيوخ صوفيه در امور زندگي ياريشان كنند بدين ترتيب كار پرستش شيوخ صوفيه بالا گرفت و اين خود باعث شد كه خانقاههاي درويشان ثروت فراوان بهم بزنند و مومنان فئودال اميران و ملوك و سرمايه داران شهري پول و كالا و جواهر و غلات و ارضي وقف خانقان ها كنند . خانها و پادشاهان نيز موقوفاتي به آنها صادر كنند محيط اجتماعي قرنهاي هفتم و هشتم هجري كه طريقت هاي گوناگون تصوف از آن محيط پيروان و مريداني بدست آورده اند بسيار متشتت و ناجور بوده در ضمن ممكن بود كه طرقيت معيني در زمان هاب مختلف و كشورهاي گوناگون آثار نقش هاي متفاوتي داشته باشد اگر بگوئيم كه تمام مردم را منعكس مي نموده اند دورنماي تاريخي را دگرگون جلوه مي دهيم و تحريف كرده ايم بر عكس اكثر طريقه هاي ياد شده با تبليغ ترك علائق دنيوي و چشم پوشي از دار فاني و امتناع از هر كوشش و فعاليت اجتماعي قدرت قشرهاي بالاي فرمانروايان را استوار ساختند . طريقه هاي مزبور تعليمات تصوف را درباره تزكيه نفس و امساك در استفاده از لذايذ دنيوي به تبليغ عدم مقاومت در برابر زور و شكيبايي و فرمانبرداري عامۀ خلق ددر برابر بيگانه مبدل ساختند . بي سبب نبود كه عده اي از سران فئودال ايران و فرمانروايان بيگانه حامي جدي آن دسته از طريقه هاي درويشي شدند كه اكنون مورد بحث مي باشند . با اين وصف روحيه مخالفت آميز عامه مردم و صداي اعتراض ايشان از تحمل يوغ اسارت و بردگي دولت ايلخانان مغول در تعليمات برخي از شعبه هاي تصوف اين دوره كه جنبۀ فعالانه (مثبت ) داشتند و هم آهنگي و همبستگي و سرانجام آميختگي پر تحركي از مذهب مورد قبول عامه ايرانيان يعني تشيع و عرفان در آن ديده مي شد منعكس گرديد، كه جنبش هاي سربداران در سبزوار و كرمان و سمرقند ، جنبش صوفيان شعبه مذهب در مازندران ، جنبش صوفيان در هزار جريب ، جنبش حروفيان ، جنبش نقطويان در قرن هشتم هجري و نهضت نور بخشيان و نهضت مشعشعيان و جند نهضت ديگر در قرن نهم هجري كه شرح آنها در تاريخ نهضتهاي فكري ايرانيان آمده است جلوه هاي آشكار آن مي باشد .

تحقيقي پيرامون سير عرفان در دوره ايلخانيان

تصوف در دوره ايلخانان ايران تا آن حد اهيمت دارد كه بخش مستقلي براي بررسي و تحقيق دربارۀ مسائل راجع به آن اختصاص داده شود مداراك مهمي كه از اين دوره در دست است حاكي از وسعت زمينۀ تصوف و كثرت عده صوفيان در اكناف قلمرو و ايخاني و وجود خانقاهاي بيشمار در شهرهاي ايران و حمايت خاص فرمانروايان عصر از اهل خانقاه و متصوفه و توجه خالصانه و اظهار ارادت وزيران ايراني ايلخانان نسبت به مشايخ و بزرگان تصوف مي باشد هر يك از كتابها ي : مجموعۀ مكاتبات خواجه رشيد الدين فضل الله همداني وزير اعظم دوره ايلخانان و تاريخ مبارك غازاني و صفوه الصفاي ابن بزاز ، سندي گرانبهاست براي مطالعه در علل پيشرفت تصوف و بالا گرفتن كار صوفيه و گرمي بازار خانقاهها و محترم و معزز بودن مشايخ و اولياء تصوف در دروۀ مورد بحث علاوه بر اين منابع كه منابع و مدارك اصلي و درجۀ اول در اين مورد بشمار مي روند در خلال مطالب كتابهاي تاريخ كه حوادث وقايع دوره ايلخانان را در بر دارند مويدات و اشارات مفيدي در اين باره بدست مي آيند اهم مطالب و مباحثي كه از منابع مذكور دربارۀ تصوف استنباط مي شود از اين قرار است :

1 – در دوره ايلخانان خانقاههاي متعدد در اكناف ممكالك ايلخاني داير بوده و جمع كثيري از صوفيان در هر يك از خانقاهها به انجام آداب تصوف و كسب فيض و همت از محضر پيران و مشايخ مشغول بوده اند .

2 – ايلخانان بزرگ مغول يعني غازان خان و اولجايتو و سلطان ابوسعيد را توجه و تمايلي خاص به تصوف و اهل خانقاه بوده از حمايت صوفيه و ترويج خانقاهها مضايقتي نداشته اند و اميران بزرگي چون امير چوپان در روزگار گرفتاري دست نياز به دامن پيران تصوف مي زدند

3 – وزيران ايلخانان بخصوص خواجه رشيد الدين فضل الله وزير و خواجه غياث الدين محمد پسر خواجه رشيد الدين را ارادتي كم نظير به مشايخ و بزرگان تصوف و توجهي بي دريغ به صوفيه و اهل خانقاه بوده است و خوجه رشيد الدين وزير چنانكه خواهيم ديد خود تفنني در علم تصوصف داشته و اگر چه ميل به زهد و شريعت در دل او غالب بوده ولي در كمال آگاهي او از رسوم و آداب و احوال و مقامات و احاديث و اخبار راجع به تصوف جاي ترديد نيست .

4 – عصر ايلخانان به وجود شيخ كبير صيفي الدين اردبيلي و عارف شهيد شيخ محمود شبستري و شيخ علاء الدوله سمناني و ديگر عارفان كه شرح حال آنان در اين تاليف آمده است آراسته شده و ورقهاي تاريخ شعر و ادب اين دوره به شاهكارهاي بي نظيري چون مثنوي (گلشن راز ) و منظومه شيواي (جام جم ) و ديگر آثار ممتاز تاريخ و فرهنگ و هنر و ادبيات ايران مزين است .

پروشگاههاي مهم عرفان در آغاز قرن هفتم هجري

در آغاز قرن هفتم هجري سه تن از مشايخ بزرگ و پيروان راستين مسند ارشاد و بساط معرفت گسترده و به پرورش مريدان و دستگيري رهروان همت گماشته بودند.

نخست شيخ نجم الدين عمر پسر احمد ، خيوقي معرف به كبري كه سلسله كبرويه (كبراويه ) بدو منسوب است و چند تن از پيروان صاحب معرفت در سايۀ تربيت وي به مرتبۀ ارشاد و پيشوائي نائل آمده اند لژاز قبيل مجدالدين بغدادي و بهاء الدين ولد پدر مولوي و شيخ فريد الدين عطار و نجم الدين رازي مولف مرصادالعباد كه آثار آنان به نظم يا نثر موجود از بهترين آثار صوفيان ايست كه به زبان فارسي به رشتۀ تحرير در آمده است .

دوم محيي الدين محمد بن علي طائي اندلسي معروف به شيخ اكبر و ابن العربي (560 – 638 هجري ) مولف فتوحات مكي و فصول كه اصول عرفان و تصوف را به تحقيق تمام تدوين كرد و حقايق كشفي و شهودي را با روش استدلال توام نمود و راستي آنكه معارف خانقاه را به ساحت مدرسه كشانيد و ذوق حال را لباس رسم و قال پوشيد و روش وي در توحيد و تجلي ذات و اسماء و صفات و منازل و منازلات سالها مورد بحث بوده و موافق و مخالف در اثبات و رد آن اوقات صرف كرده سخنها رانده و كتاب ها نوشته ان و شاعران صوفي مسلك و مشايخ متاخرين مباني طريقت وي را پذيرفته در اشعار و كتابهاي خود از آن استفاده كرده اند

سوم شهاب الدين عمر سهروردي است كه شيخ سعدي نام او را در بوستان با عنوان (شيخ داناي مرشد ) ذكر مي كند و از گفتار و احوالش سخني چند به قصد اندرز منظوم مي سازد .

مرا شيخ داناي مرشد شهاب دو اندارز فرمودند بر روي آب

يكي آنكه در جمع بدبين مباش دگر آنكه در نفس خود بين مباش

از سهرورد زنجان دو تن بنام شهاب الدين شهرت يافته اند يكي شهاب الدين يحيي پسر حبش پسر اميرك معروف به شيخ اشراق و شهاب الدين مقتول (549 – 587 هجري ) كه از استادان و عالمان بي نظير در فن حكمت بشمار است و او را بدانجهت كه آئين مشائيان و پيروان ارسطو را واي و سست بنياد يافته و روشي خاص در فلسفه و منطق پديد آورده بود كه به فرزانگان مشرق يعني ايرانيان منسوب مي كرد و هم به سبب اتكا طريقۀ وي بر تهذيب اخلاق و تجريد و تفريد و اينكه صفاء نفس و اعراض از ماده را مقدمه و پلۀ ادراك حقايق و عروج بملكوت مي شمردند شيخ اشراق يا شيخ اشراقي ناميده اند . ديگر شهاب الدين عمر بن محمد (‌539 – 632 هجري) كه يكي از مشايخ بلند پايه تصوف است و در فقه و حديث و عرفان درجه عالي داشت و عشق و ذوق صوفيانه را به ارث و كسب بدست آورد چه جدش محمد بن عبدالله سهروردي از بزرگان و پيران عهد بود وعمويش ابوالنجيب عبدالقاهر بن عبدالله (‌490 – 563 هجري) در بغداد رباطي ويژه ياران خويش برآورد وبسياري از گرمروان طريقت را دلباخته وعظ و تحقيق خود كرد و به حلقه مريدان در افكند و يك چند مدرس نظاميه بغداد بود ( از 27 محرم سال 545 تا رجب سال 547 هجري)

شهاب الدين از روي تحقيق پيش از سال 557 هجري با نهايت فقر و درويشي و تجرد تمام به عمومي خود ابوالنجيب پيوست و به رياضت و كسب معرفت پرداخت و از دست وي خرقه پوشيد شرف صحبت شيخ عبدالقادر گيلاني نيز دريافت و روزگاري دراز پارسائي مي ورزيد و رنج بر خود مي نهادو معرفت مي اندوخت و بخدمت مشايخ تبرك جست تا اينكه سرانجام قبله و كعبه ارشاد گشت و صوفيان روي دل بجانب او كردند.

سير عرفان ايراني از آغاز قرن دهم تا پايان قر ن دوازدهم هجري طريقت صفوي

صفويان نام خود را از جد خانواده خود صفي الدين اردبيلي عارف بزرگ قرن هشتم هجري كه شرح احوال وي در بخش دوم اين تاليف آمده است گرفته اند صفي الدين كه از مشايخ صوفيه بود سلسله نسب خود را به امام موسي كاظم (ع) امام هفتم شيعيان دوازده امامي و از آن طريق به حضرت علي (ع) پسر عمو و داماد حضرت محمد (ص) رساند. ( بنا به دلايلي كه ارائه خواهد شد ادعاي صفويه به داشتن چنين حسب و نسبي والا مورد ترديد است) بر طبق نسب نامه مذكور يكي از افراد اين خاندان بنام فيروزشاه زرين كلاه در سال 569 هجري از جنوب عربستان به آذربايجان مهاجرت كرده است موضوع علوي بودن صفويان و تحقيق در صحت آن بطور قطع تنها از اين نظر مي تواند واجد اهميت باشد كه اعتقاد به اين امر به سلسله صفويه در نبرد با دشمنانشان كه اهل سنت بوده اند يعني عثماني ها در مغرب و ازبك ها در مشرق كمك قاطع كرده است.

درباره تشكيلات طريقت صفوي در دوراني كه بطور كامل جنبه مذهبي داشت واز سياست دور بود اخبار بسيار كمي در دست داريم. رياست طريقت (پير يا مرشد) همواره با يكي از صوفيه بود و آنهم هميشه فرزند مرشد پيشين بدين سمت انتخاب مي شد.

تعيين جانشين هميشه به موقع مناسب از جانب پير ، يعني در زمان حيات خود انجام مي گرفت و به عقيده صوفيان با اين عمل ولايت از پدر به پسر منتخب منتقل مي شد ولي بايد دانست كه اين فرزند برگزيده به هيچوجه لازم نبود كه فرزند ارشد نيز باشد.

جانشين نه تنها به مقام معنوي دست مي يافت بلكه كليه ميراث دنيوي را نيز كه شامل عايدات حاصل از املاك و رقبات پيرامون اردبيل (كلخوران، تاجي بيوك، تلخاب ، ابراهيم آباد و غيره ) مي شد نيز تصرف مي كرد بين مرشد و مريدان به ظاهر لااقل در بعضي وقت هاي معين به ويژه براي مريداني كه در مناطق دور دست زندگي مي كردند اشخاص ديگري هم واسطه بوده اند كه بنام خليفه ناميده شده اند و براي ترويج عقايد و تعاليم صفويه نيز جهد مي كرده اند. بعدها اين واسطه ها يا روساي گروه هاي محلي تحت اراده رئيس ديگري قرار مي گرفتند،‌خليفه بزرگ يا خليفه الخلفا كه براي نخستين بار در سال 913 هجري از طرف شاه اسماعيل اول به اين سمت منصوب شد به عنوان رهبر و پيشواي صوفيان آناطولي از شهرت و عزت فراوان برخوردار گرديد.

بعد از شيخ صفي الدين اردبيلي فرزندش صدرالدين (734 تا 794 هجري) پس از صدرالدين پسرش خواجه علي (794 تا 832 هجري) پس از خواجه علي پسرش، شيخ ابراهيم (‌832 تا 851 هجري) بر مسند كشف و مراقبه نشسته بودند بدون آنكه عامه مردم را با اميال و اهواء خود آزاري رسانند. و آوازه زهد و خداترسي آنها تا بروسه بدربار عثماني رسيد كه در نتيجه از آنجا هر سال تحف و هداياي بسيار و كيسه هاي مالامال از پول (كه عنوان آن به زبان تركي چراغ آقچه سي ) يعني پول روشنائي و چراغ بود) به اردبيل مركز تقويت صفويه مي رسيد.

هفت وادي عرفان ايراني

طلب عشق ، معرفت،استغنا،توحيد،حيرت،فنا

گفت ما را هفت وادي در ره است چون گذشته هفت وادي،درگه است

وا نيامد در جهان زين راه كس نيست از فرسنگ آن آگاه كس

چون نيامد باز كس زين راه دور چون دهندت آگهي اي ناصبور

چون شدند آنجايگه گم سربسر كي خبر بازت دهد از بي خبر

هست وادي طلب آغاز كار وادي عشق است از آن پس،بي كنار

پس سيم واديست آن معرفت پس چهارم وادي استغني صفت

هست پنجم وادي توحيد پاك پس ششم وادي حيرت صعب ناك

هفتمين وادي فقرست و فنا بعد از اين روي روش نبود ترا

دركشش افتي، روش گم گرددت گر بود يك قطره قلزم گرددت

بيان وادي طلب

چون فرو آيي به وادي طلب پيشت آيد هر زماني صد تعب

صد بلا در هر نفس اينجا بود طوطي گردون، مگس اينجا بود

جد و جهد اينجات بايد سالها زانك اينجا قلب گردد كارها

ملك اينجا بايدت انداختن ملك اينجا بايدت در باختن

در ميان خونت بايد آمدن وز همه بيرونت بايد آمدن

چون نماند هيچ معلومت بدست دب بيايد پاككرد از هرچ هست

چون دل تو پاك گردد از صفات تافتن گيرد ز حضرت نور ذات

چون شود آن نور بر دل آشكار در دل تو يك طلب گردد هزار

گر شود در راه او آتش پديد ور شود صد وادي ناخوش پديد

خويش را از شوق او ديوانه وار بر سر آتش زند پروانه وار

سر طلب گردد زمشتاقي خويش جرعه مي خواهد از ساقي خويش

جرعه زآن باده چون نوشش شود هر دو عالم كل فراموشش شود

غرقه دريا بماند خشك لب سر جانان مي كند از جان طلب

ز آرزوي آن كه سر بشناسد او زاژدهاي جان ستان نهراسد او

كفر و لعنت گر بهم پيش آيدش در پذيرد تا دري بگشايدش

چون درش بگشاد، چه كفر وچه دين زانك نبود زان سوي در آن و اين

بيان وادي عشق

بعد از اين وادي عشق آيد پديد غرق آتش شد كسي كانجا رسيد

كس در اين وادي بجز آتش مباد وانك آتش نيست عيشش خوش مباد

عاشق آن باشد كه چون آتش بود گرم رو سوزنده و سركش بود

عاقبت انديش نبود يك زمان دركشد خوش خوش بر آتش صدجهان

لحظه نه كافري داند نه دين ذره نه شك شناسد نه يقين

نيك و بد در راه او يكسان بود خود چو عشق آمد نه اين نه آن بود

هرچ دارد پاك در بازد به نقد وز وصال دوست مي نازد به نقد

ديگران را وعده فردا بود ليك او را نقد هم اينجا بود

تا نسوزد خويش را يك بارگي كي تواند رست از غم خوارگي

تا بريشم در وجود خود نسوخت در مفرح كي تواند دل فروخت

مي تپد پيوسته در سوز و گداز تا بجاي خود رسد ناگاه باز

ماهي از دريا چو بر صحرافتد مي تپد تا بوك در دريا فتد

عشق اينجا آتشست و عقل دود عشق كامد در گريزد عقل زود

عقل در سوداي عشق استاد نيست عشق كار عل مادرزاد نيست

گر ز غيبت ديده اي بخشند راست اصل عشق اينجا ببيني كز كجاست

هست يك يك برگ از هستي عشق سر ببر افكنده از مستي عشق

گر ترا آن چشم غيبي باز شد با تو ذرات جهان هم راز شد

ور بچشم عقل بگشايي نظر عشق را هرگز نبيني پا وسر

مرد كار افتاده بايد عشق را مردم آزاده بايد عشق را

تو نه كار افتاده اي نه عاشقي مرده يي تو،‌ عشق را كي لايقي

زنده دل بايد درين ره صد هزار تا كند در هر نفس صد جان نثار

بيان وادي معرفت

بعد از آن بنمايدت پيش نظر معرفت را واديي بي پا و سر

هيچ كس نبود كه او اينجايگاه مختلف گردد ز بسياري راه

هيچ ره در وي نه هم آن ديگرست سالك تن، سالك جان، ديگرست

بازجان و تن ز نقصان و كمال هست دايم در ترقي و زوال

لاجرم بس ره كه پيش آمد پديد هر يكي برحد خويش آمد پديد

كي تواند شد درين راه خليل عنكبوت مبتلا هم سير پيل

سير هر كس تا كمال وي بود قرب هر كس حسب حا ل وي بود

گر بپرد پشه چنداني كه هست كي كمال صرصرش آيد بدست

لاجرم چون مختلف افتاد سير هم روش هرگز نيفتد هيچ طير

معرفت زينجا تفاوت يافتست اين يكي محراب و آن بت يافتست

چون بتابد آفتاب معرفت از سپهر اين ره عالي صفت

هر يكي بينا شود بر قدر خويش باز يابد در حقيقت صدر خويش

سر ذراتش همه روشن شود گلخن دنيا برو گلشن شود

مغز بيند از درون نه پوست او خود نبيند ذره جز دوست او

هرچ بيند روي او بيند مدام ذره ذره كوي او بيند مدام

صد هزار اسرار از زير نقاب روزمي بنمايدت چون آفتاب

صد هزاران مرد گم گردد مدام تا يكي اسرار بين گردد تمام

كاملي بايد درو جاني شگرف تاكند غواصي اين بحر ژرف

گر ز اسرارت شود ذوقي پديد هر زمانت نو شود شوقي پديد

تشنگي بر كمال اينجا بود صد هزاران خون حلال اينجا بود

گر بياري دست تا عرش مجيد دم مزن يك ساعت از هل من مزيد

خويش را در بحر عرفان غرق كن ورنه باري خاك ره بر فرق كن

گر نه يي اي خفته اهل تهنيت پس چرا خود را نداري تعزيت

گر نداري شاديي از وصل يار خيز باري ماتم هجران بدار

گر نمي بيني جمال يار تو خيز منشين، مي طلب اسرار تو

گر نمي داني طلب كن شرم دار چون خري تا چند باشي بي فسار

بيان وادي استغنا

بعد از اين وادي استغنا بود نه درو دعوي و نه معني بود

مي جهد از بي نيازي صرصري مي زند بر هم به يك دم كشوري

هفت دريا يك شمر اينجا بد هفت اخگر يك شرر اينجا بود

هشت جنت نيز اينجا مرده ايست هفت دوزخ همچو يخ افسرده ايست

هست موري را هم اينجا اي عجب هر نفس صد پيل اجري بي سبب

تا كلاغي را شود ، پر،‌حوصله كس نمانده زنده درصد قافله

صد هزاران سبز پوش از غم بسوخت تا كه آدم را چراغي بر فروخت

صدهزاران جسم خالي شد ز روح تا درين حضرت درو گر گشت نوح

صد هزاران پشه در لشكر فتاد تا ابراهيم از ميان با سر فتاد

صد هزاران طفل سر ببريده گشت تا كليم الله صاحب ديده گشت

صدهزاران خلق در زنار شد تا كه عيسي محرم اسرار شد

صدهزاران جان ودل تاراج يافت تا محمد يك شبي معراج يافت

قدر نه نو دارد اينجا نه كهن خواه اينجا هيچ كن خواهي مكن

گر جهاني دل كبابي ديده همچنان دانم كه خوابي ديده

گر درين دريا هزاران جان فتاد شب نمي در بحر بي پايان فتاد

گر فروشد صد هزاران سر بخواب ذره با سايه شد زآفتاب

گر شود افلاك و انجم لخت لخت در جهان كم گير برگي از درخت

گر زماهي در عدم شد تا به پاي مور لنگ شد در قعر چاه

گر دو عالم شد همه يك بار نيست در زمين ريگي همان انگار نيست

گر نماند از ديو وز مردم اثر از سر يك قطره باران درگذر

گر بريخت اين جمله تنها به خاك موي حيواني اگر نبود چه باك

گر شد اينجا جزء و كل كلي تباه كم شد از روي زمين يك برگ كاه

گر به يك ره گش اين نه طشت گم قطره در هشت دريا گشت گم

بيان وادي توحيد

بعد از اين وادي توحيد آيدت منزل تفريد و تجريد آيدت

رويها چون زين بيابان در كنند جمله سر از يك گريبان بر كنند

گر بسي بيني عدد، گر اندكي آن يكي باشد دين ره در يكي

چون بسي باشد يك اندر يك مدام آن يك اندر يك يكي باشد تمام

نيست آن يك كان احد آيد ترا زان يكي كان در عدد آيد ترا

چون برونست از احد وين از عدد از ازل قطع نظر كن وز ابد

چون ازل گم شد ابد هم جاودان هر دو ار كي هيچ ماند در ميان

چون همه هيچي بود هيچ اين همه كي بود دو اصل جز پنج اين همه

بيان وادي حيرت

بعد از اين وادي حيرت آيدت

كار دايم درد و حسرت آيدت

هر نفس اينجا چو تيغي باشدت

هر دمي اينجا دريغي باشدت

آه باشد ، درد باشد ، سوز هم

روز و شب باشد ، نه شب نه روز هم

از بن هر موي اين كس نه تيغ

مي چكد خون مي نگارد اي دريغ

آتشي باشد فسرده مرد اين

يا يخي بس سوخته از درد اين

مرد حيران چون رسد اينجا يگاه

در تحير مانده و گم كرده نيز هم

گر بدو گويند مستي يا نه يي

نيستي گويي كه هستي يا نه يي

در مياني يا بروني از ميان

بركناري يا پنهاني يا عيان

فانيي يا باقيي يا هر دوي

يا نۀ هر دو توي يا نه توي

گويد اصلا مي ندانم چيز من

و ان ندانم هم ندانم نيز من

عاشقم اما ندانم بر كيم

نه مسلمانم نه كافر ، پس چيم ؟

ليكن از عشقم ندارم آگهي

هم دلي پر عشق دارم ، هم تهي

بيان وادي فنا

بعد از اين وادي فقرست و فنا

كي بود اينجا سخن گفتن روا

عين وادي فراموشي بود

لنگي و كري و بيهوشي بود

صد هزاران سايۀ جاويد تو

گم شده بيني ز يك خورشيد تو

بحر كلي چون به جنبش كرد راي

نقشها بر بحر كي ماند به جاي

هر دو عالم نقش آن درياست بس

هر كه گويد نيست اين سوداست بس

هر كه در درياي كل كم بوده شد

دايماً گم بودۀ آسوده شد

دل درين درياي پر آسودگي

مي نيايد هيچ جز گم بودگي

گر ازين گم بودگي بازش دهند

صنع بين گردد ، بسي رازش دهند

سالكان پخته و مردان مرد

چون فرو رفتند در ميدان درد

گم شدن اول قدم زين پس چه بود

لاجزم ديگر قدم را كس نبود

چون همه در گام اول گم شدند

تو جمادي گير اگر مردم شدند

عود و هيزم چون به آتش در شدند

هر دو بر يك جاي خاكستر شوند

اين بصورت هر دو يكسان باشدت

در صفت خود فرق فروان باشدت

گر پليدي گم شود در بحر كل

در صفات خود فرو ماند بذل

ليك اگر پاكي درين دريا بود

او چو نبود در ميان زيبا بود

نبود او و بود چون باشد اين

از خيال عقل بيرون باشد اين

از منطق اطير شيخ فريد الدين محمد عطارد نيشابوري ) عارف محقق قرن ششم و هفتم هجري

نخستين عارفان ايراني

همانطور كه نوشته شد قسمت اعظم صوفيان اوليه ايراني شهراي خراسان به جز بلخ يعني مرو و هرات و باورد و سمرقند و بسطام و نخشب و نيشابور و طوس و ترمذ و مهنه و فرغانه برخاسته اند . بهمين جهت ، مركز تصوف ايران را در اصل خراسان بزرگ به معني قديم يعني خراسان و ماوراء النهر بايد بودائيان و مانويان ايران بوده باشد پيرو اين تحقيق در بين صوفيان بزرگ اوليه ايران افراد زير را مي توان نام برد

رابعه عدويه

رابعه عدويه اط عارفان قرن دوم هجري است وي دختر اسماعيل عدوي قيسي است كه در نيكوكاري مشهور بوده و در زهد و عبادت اخبار بسيار از او رسيده است در بصره متولد شد و به بيت المقدس كوچ كرد و در آنجا به سال 135 هجري زندگي را بدرود گفت

از گفتار اوست :

همچنانكه گناهانتان را پنهان مي كنيد نيكويي هايتان را پنهان كنيد شيخ فريد الدين عطار نيشابوري شرح او را در تذكره الاوليا خود آورده است .

دو بيت شعر عربي زير منسوب به اوست :

اني جعلتك في الفواد محدثي و الحت جسمي من اراد جلوسي

فاالجسم مني الجليس موانسي و حبيب قلبي في الفواد انيسي

(من دل خويش را به همدمي و همرازي ويژه تو قرار داده و تن خود را به همنشينانم واگذاردم آري تن من با همنشينانم ماوس است و دل من با محبوبم)

شيخ عطار در منطق الطير از قول رابعه چنين به نظم آورده است :

بي خودي مي گفت در پيش خدا كاي خدا آخر دري بر م گشاي

رابعه آنجا مگر بنشسته بود گفت اي غافل كي اين در بسته بود ؟

شمس تبريزي

شمس الدين محمد پسر علي پسر ملك داد تبريزي از عارفان مشهور قرن هفتم هجري است كه مولانا جلال الدين بلخي مجذوب او شده و بيشتر عزليات خود را بنام وي سروده است از جزئيات احوالش اطلاعي در دست نيست همين قدر پيدا است كه از پيشوايان بزرگ تصوف در در عصر خود در آذربايجان و آسياي صغير و از خلفاي ركن الدين سجاسي و پيرو طريقۀ ضياء الدين ابوالنجيب سهرورودي بوده است برخي ديگر وي را مريد شيخ ابوبكر سلمه باف تبريزي و بعضي مريد بابا كمال خجندي دانسته اند در هر حال سفر بسيار كرده و هميشه نمد سياه مي پوشيده و همه جا در كاروانسرا فرود مي آمد و در بغداد با اوحدالدين كرماني و نيز با فخر الدين عراقي ديدار كرده و در سال 642 هجري وارد قونيه شده و در خانۀ شكر ريزان فرود آمده و در آن زمان مولانا جلال الدين كه فقيه و مفتي شهر بوده بيدار وي رسيده و مجذوب او شده است تا آنكه در سال 645 هجري شبي كه با مولانا خلوت كرده بود كسي به او اشارت كرد و برخاست و به مولانا گفت مرا براي كشتن مي خواهند و چون بيرون رفت هفت تن كه در كمين ايستاده بودند با كارد به او حمله بردند و وي چنان نعره زد كه آن هفت تن بي هوش شدند و يكي از ايشان علاء الدين جز چند قطره خون اثري نيافتند و از آن روز ديگر ناپديد شد درباره نا پديد شدن وي توجيهات ديگر هم كرده اند به گفته فريدون سپهسالار شمس تبريزي جامعۀ بازرگانان مي پوشيد و در هر شهري كه وارد مي شد مانند بازرگانان در كاروانسرا ها منزل مي كرد و قفل بزرگي بر در حجره ميزد چنانكه گوئي كالاي گرانبهائي در اندرون آن است و حال آنكه آنجا حصير پاره اي بيش نبود روزگار خود را به رياضت و جهانگردي مي گذاشت گاهي در يكي از شهرها به مكتبداري مي پرداخت و زماني ديگر شلوار بند مي بافت و از در آمد آن زندگي مي كرد .

ورود شمس به قونيه و ملاقاتش با مولانا طوفاني را در محيط آرام اين شهر و به ميژه در حلقه ارادتمندان خاندان مولانا برانگيخت مولانا فرزند سلطان العلما ست مفتي شهر است سجاده نشين با وقاري است شاگردان و مريدان دارد جامعۀ فقيها ميپوشد و به گفته سپهسالار به طريقه و سيرت پدرش حضرت مولانا بهاء الدين الوالد مثل درس گفتن و موعظه كردن ) مشغول است در محيط قونيه از اعتبار و احترام و عام برخوردار است با اينهمه چنان مفتون اين درويش بي نام و نشان مي گردد كه سر از پاي نمي شناسد .

تاثير شمس بر مولانا چنان بود كه در مدتي كوتاه از فقيهي با تمكين عاشقي شوريده ساخت اين پير مرموز گمنام دل فرزند سلطان العلما را بر درس و بحث و علم رسمي سرد گردانيد و او را از مسند تدريس و منبر وعظ فرو كشيد و در حلقه رقص و سماع كشانيد چنانكه خود گويد :

در دست هميشه مصحفم بود در عشق گرفته ام چغانه

اندر دهني كه بود تسبيح شعر است و دو بيتي و ترانه

حالا ديگر شيخ علامه چون طفلي نو آموز در محضر اين پير مرموز زانو مي زند (زن خود را كه از جبرئيلش غيرت آيد كه در او نگرد محرم كرده و پيش من همچنين نشسته كه پسر پيش پدر نشيند تا پاره ايش نان بدهد ) و چنين نشسته كه پسر پيش پدر نشيند تا پاره ايش نان بدهد و چنين بود كه مريدان سلطان العلما سخت بر آشفته و عوام و خواص شهر شهر سر برداشتند كار بدگوئي و زخم زبان و مخالفت در اندك زماني به ناسزاراني و دشمني و كينه و عناد علني انجاميد و متعصبان ساده دل به مبارزه با شمس برخاستند .

شمس تبريزي چون عرصه را بر خود تنگ يافت بناگاه قونيه را ترك گفت و مولانا را در آتش بيقراري نشاند چندگاهي خبر از شمس نبود كه كجاست و در چه حال است تا نامه اي از او رسيد و معلوم شد كه به نواحي شام رفته است .

با وصول نامۀ شمس مولانا را دل رميده به جاي باز آمد و آن شور اندرون كه فسرده بود از نو جوشيد نامه اي منظوم در قلم آورد و فرزند خود سلطان ولد را با مبلغي پول و استدعاي باز گشت شمس به دمشق فرستاد .

پس از سفر قهر آميز شمس افسردگي خاطر و ملال عميق و عزلت و سكوت پر عتاب مولانا ارادتمندان صادق او را سخت اندوهگين و پشيمان ساخت مريدان ساده دل كه تكيه گاه روحي خود را از دست داده بودند زبان به عذر و توبه گشودند و قول دادند كه اگر شمس ديگر بار به قونيه باز آيد از خدمت او كوتاهي ننمايند و زبان ا ز تشنيع و تعرض بر بندند براستي هم پس از بازگشت شمس به قونيه منكران سابق سر در قدمش نهادند شمس عذر آنان را پذيرفت محفل مولانا شور و حالي تازه يافت و گرم شد .

شيخ نجم الدين رازي

شيخ نجم الدين ابوبكر عبدالله بن محمد بن شاهوردايۀ رازي از عارفان بزرگ قرن هفتم هجري است محل تولد وي تهران ري و لقبش نجم الدين دايه رازي از مريدان شيخ نجم الدين كبري بود پس از بروز فتنۀ مغول از خوارزم به ديار روم رفت و در قونيه با صدرالدين قونيوي و جلال الدين بلخي (ملاي روم ) ملاقات كرد و هنگام نماز مقتدا و امام ايشان شد و در هر دو ركعت بعد از حمد سورۀ (قل يا ايها الكافرون ) خواند چون از نماز فارغ شد ملاي روم (مولوي) به صدر الدين قونيوي به رسم طيبت گفت يكبار براي شما خواند و يكبار هم براي ما

مدت سير و سفر نجم الدين رازي در روم نامعلوم است مردي كه روز نخست بعد از تحقيق و تفحص با عزم و ارادۀ راسخ به اقامت دائم در روم وارد آن ديار شده بود كي و چرا آن سرزمين را ترك گفت مطابق نوشته اش در مقدمه مرموزات در آن سرزمين را ترك گفت ؟ مطابق نوشته اش در مقدمه مرموزات در آن سه سال متاع دين و معرفت را در آن ديار خريداري نيافت و به ارزنجان واقع در 35 فرسنگي غرب ارزروم رفت مسلمانان ارزنجان هم رو نياورده سوي قبله او دل آزرده اش كردند و او دچار شد از همان راه به پايتخت ممالك اسلامي بغداد رود آنجا كه ساليان درازي از واپسين دوران عمر ر ا گذرانيد و هم در آنجا آرميد (654 هجري) و در بيرون شهر بغداد در مزار شيخ سري و جنيد بغدادي پيكر او را بخاك سپردند .

آثار نجم رازي روشنگر اين حقيقت است كه او مردي زيرك و موقع شناس بود و استعداد اين را داشت كه جامعه اي متناسب با محيط بر پيكر انديشه هاي خود بيارايد او كه ابتدا رسالۀ عقل و عشق و نظائر آن را در ايران نوشته بود بعدها مطالب آنها را بصورت مرصادالعباد براي برخورداري مريدان و شاگردان خود نوشت و در فصل دوم از باب اول آن (در بيان آنكه سبب نهادن اين كتاب چه بود خاصه به پارسي ) تصريح كرد كه پارسي زبانان را آنچه به زبان تازي است فايده اي نيست وقتي كه آهنگ اقامت در روم داشت همان كتاب فارسي را تحفۀ كيقباد دوم داشت زيرا در آن ديار عربي را نمي فهميدند و زبان مفهوم و مرغوب پارسي بود آن زمان هم كه به ارزنجان رسيد خلاصۀ همان مطالب را باز به پارسي بنام مرموزات به داود پسر بهر امشاه هديه كرد در سالهاي آخر عمر همان مطالب را براي سومين يا چهارمين بار بصورت كتابي منتهي به رعبي بنام منارات السائرين باز نوشته است و اين كار بي ترديد در بغداد انجام گرفته است آثار نجم الدين رازي دايه بشرح زير است .

1 – مرصاد العباد مت المبدا الي المعاد كه مهمترين تاليف او بشمارد ميرود و جلال الدين بلخي مولوي و خواجه شمس الدين محمد حافظ شيرازي از آن برخورداري يافته اند – تفسير عربي نجم رازي كه در كشف الظنون بنام (بحر الحايق و المعاني في تفسير سبع المثاني ) ثبت شده است منارات السائرين الي الله ئ مقامات الطائرين بالله (عربي ) كه همان مطالب مرصاد العباد است مرموزات اسدي رساله الطيور كه به قرائني از آثار دورۀ جواني نجم رازي و اقامت او در ري است و نامه گونه ايست ادبي و آراسته به صنايع معنوي و لفظي از زبان ستمديدگان ري و خطاب وزيري اتس بنام جمال الدين شرف سلغور بلفتح كه به ظاهر مقيم ري بوده و از آن شهر دور گرديده و در اين نامه التماس بازگشت او شده است – رساله عقل و عشق كه به اهتمام دكتر تقي تفضيلي جز انتشارات بنگاه ترجمه و نشر كتاب در تهران چاپ و منتشر شده است – سراج القلوب رساله كوچكي است به فراسي به شيوۀ سوال و جواب شامل سي و سه سوال فقهي و جواب آنها – حسرت الملوك و تحفه الحبيب نجم الدين رازي شاعر نيز بوده و اشعاري از خود در مرصاد العباد و مرموزات و رساله عقل و عشق آورده است وفات او در سال 654 هجري در بغداد ثبت كرده اند قبر او در كنار قبر سري سقطي و جنيد بغدادي (نهاوندي ) بوده است از آثار نظمي اوست :

دشمن ما را سعادت يار بود در جهان از عمر برخوردار باد

هر كه خاري مينهد در راه ما خار ما در راه او گلزار باد

* * *

هر سبزه كه در كنار جوئي رسته است گوئي ز خط بنفشه موئي رسته است

تا بر سر لاله پا بخوري ننهي كان لاله زخاك لاله روئي رسته است

مولانا جلال الدين محمد بلخي (مولوي )

جلال الدين محمد بن بهاء الدين محمد بن حسين بن حسيني خطيبي بكري بلخي معروف به مولوي يا ملاي روم يكي از بزرگترين عارفان ايراني و از بزرگترين شاعران درجه اول ايران بشمار است خانوادۀ وي از خاندانهاي محترم بلخي بود و گويا نسبش به ابوبكر خليفه مي رسد و پدرش از سوي مادر دختر زادۀ سلطان علاء الدين محمد خوارزمشاه بود و بهمين جهت به بهاء الدين ولد معروف شد .

وي در سال 604 هجري در بلخ ولادت يافت چون پدرش از بزرگان مشايخ عصر بود و سلطان محمد خوارزمشاه با اين سلسله لطفي نداشت بهمين علت بهاءالدين در سال 609 هجري با خانواده خود خراسان را ترك كرد و از راه بغداد به مكه رفت و از آنجا در الجزيره ساكن شد و پس از نه سال اقامت در ملاطيه (ملطيه ) سلطان علاء الدين كيقباد سلجوقي كه عارف مشرب بود او را به پايتخت خود شهر قونيه دعوت كرد و اين خاندان در آنجا مقيم شد هنگام هجرت از خراسان جلال الدين پنج ساله بود و پدرش در سال 628 هجري در قونيه رحلت كرد .

پس از مرگ پدر مدتي در خدمت سيد برهان الدين ترمذي كه از شاگردان پدرش بود در سال 629 هجري به آن شهر آمده بود شاگردي كرد و سپس تا سال 645 هجري كه شمس الدين تبريزي رحلت كرد جزو مريدان و شاگردان او بود آنگاه خود جزو پيشويان طريقت شد و طريقه اي فراهم ساخت كه پس از وي انتشار يافت و به اسم طريقۀ مولويه معروف شد و خانقاهي در شهر قونيه بر پا كرد و در آنجا به ارشاد مردم پرداخت و آن خانقاه كم كم بدستگاه عظيمي بدل شد و معظم ترين اساس تصوف به شمار رفت و از آن پس از آن پس تا اين زمان آن خانقاه و آن سلسله در قونيه باقي است و در تمام ممالك شرق پيروان بسيار دارد جلال الدين محمد مولوي همواره با مريدان خود ميزيست تا اينكه در پنجم جمال الدين محمد مولوي همواره با مريدان خود ميزيست تا اينكه در پنجم جمادي الاخر سال 672 هجري رحلت كرد وي يكي از بزرگان شاعران ايران شهرتش بپاي شهرت فردوسي و سعدي و عمر خيام و حافظ مي رسد و از اقران ايشان بشمار مي رود آثار وي به بسياري از زبانهاي مختلف ترجمه شده اين عارف بزرگ در وسعت نظير و بلندي انديشه و بيان شده و دقت در خصال انساني يكي از برگزيدگان نامي دنياي بشريت بشمار مي رود و يكي از بلند ترين مقامات را در ارشاد فرزند آدمي دارد و در حقيقت او را بايد در شمار اوليا دانست سرودن شعر تا حدي تفنن و تفريح و يك نوع لفافه اي براي اداي مقاصد عالي تو بوده و اين كار به وسيلۀ تفهيم قرار داده است اشعار وي به دو قسمت منقسيم مي شود نخست منظومۀ معروف اوست كه از معروف ترين كتابهاي زبان فارسي است و آنرا مثنوي معنوي نام نهاده است اين كتاب كه صحيح ترين و معتبر ترين نسخه هاي آن شامل 25632 بيت است به شش دفتر منقسم شده و آن را بعضي به اسم صيقل الارواح نيز ناميده اند دفاتر شش گانه آن همه بيك سياق و مجموعه اي از افكار عرفاني و اخلاقي و سير سلوك است كه در ضمن آيات و احكام و امثال و حكايت هاي بسيار در آن آورده است و آن را بخواهش يكي از شاگردان خود حسن بن محمد بن اخي ترك معروف به حسام الدين چلبي كه در سال 683 هجري رحلت كرده است به نظم در آورده جلال الدين مولوي هنگامي كه شوري و وجدي داشته چون بسيار مجذوب سنايي و عطار بوده است به هنگامي كه شوري و وجدي داشته چون بسيار مجذوب سنايي و عطار بوده است به همان وزن و سياق منظومه هاي ايشان اشعاري با كمال زبردستي بديهه ميسروده است و حسام الدين آنها را مي نوشته نظم دفتر اول در سال 662 هجري تمام شده و در اين موقع بواسطه فوت زوجۀ حسام الدين نا تمام مانده و سپس در سال 664 هجري دنبالۀ آنرا گرفته و پس از آن بقيه را سروده است قسمت دوم اشعار او مجموعۀ بسيار قطوري است شامل نزديك صد هزار بيت غزليات و رباعيات بسيار كه در موارد مختلف عمر خود سروده و در پايان اغلب آن غزليات نام شمس الدين تبريزي را برده و بهمين جهت به كليات شمس تبريزي و يا كليات شمس معروف است و گاهي در غزليات خاموش و خموش تخلص كرده است و در ميان آن همه اشعار كه با كمال سهولت ميسروده است غزليات بسيار رقيق و شيوا هست كه از بهترين اشعار زبان فارسي بشمار تواند آمد .

جلال الدين بلخي پسري داشته است به اسم بهاء الدين احمد معروف به سلطان ولد كه جانشين پدر شده و سلسله ارشاد وي را ادامه داده است وي از عارفان معروف قرن هشتم بشمار مي رود و مطالبي را كه در مشافهات از پدر خود شنيده است در كتابي گرد آورده و فيه مافيه نام نهاده است و نيز منظومه اي بهمان وزن و سياق مثنوي بدست هست كه به اسم دفتر هفتم مثنوي معروف شده و به او نسبت مي دهند اما از او نيست ديگر از آثار مولانا مجموعۀ مكاتب او و مجالس سبعه شامل مواعظ اوست .

سعادت عليشاه (طاووس العرفا)

حاج آقا محمد كاظم معروف به شيخ زين الدين و مشهور به طاووس العرفا و ملقب به سعادت عليشاه از اقطاب نامي سلسلۀ نعمت اللهي (گنابادي ) است وي در اصفهان متولد شد و در اوايل جواني به تجارت اشتغال ورزيد در اثر تمايل به معنويت خدمت حاج زين العابدين شيرواني (مستعليشاه ) تلقين ذكر يافت و بعد در خدمت رحمت عليشاه مراحل سلوك را پيمود در سال 1271 هجري اجازۀ تلقين ذكر به طالبان استان اصفهان به ايشان داده شد در سال 1276 هجري فرمان خلافت و جانشيني از طرف رحمتعلي شاه براي او صادر گرديد و درويش سعادت عليشاه كه شرح آن در ورقهاي پيش در اين تاليف نوشته شد مورد اذيت و آزار مخالفان قرار گرفت و ناگزير مدت چند سال در انزوا بسر برد سرانجام پس از مسافرت به خراسان در سال 1280 هجري در تهران سكونت اختيار كرد در سال 1289 هجري از راه تفليس و باكو و استانبول به مكه رفت و از آنجا به عراق رهسپار شد و سپس به تهران مراجعت كرد پس از مراجعت از سفر مكه به ضعف مزاج مبتلا شد تا در روز 22 محرم سال 1293 هجري زندگي را بدرود گفت و در امامزاده حمزه در زاويه حضرت عبدالعظيم حجره سراج الملك كه از مريدان خاص او بود بخاك سپرده شد .

طبق نوشته مولف طرائق الحقايق با وجود اينكه حاج محمد كاظم امي بود ولي در حقايق معاني و دقايق سير و سلوك كمتر كسي گفتند اين لقب را محمد شاه قاجار به وي داده بود چون در جواني بسيار خوش لباس بوده و از اين لحاظ در بين دوريشان اصفهان ممتاز بوده است حاج ملاسلطان محمد (سلطان عليشاه ) گنابادي در اصفهان بخدمت وي رسيده و بوسيلۀ او به فقر مشرف شده است .

بخش اول : تاريخ عرفان

عرفان چيست ؟

نهضت عارفانۀ ايرانيان در قرنهاي نخستين اسلامي

جنبه همگاني و جهاني عرفان ايراني

جنبه هاي مختلف عرفان ايراني

علت ظهور و رواج عرفان در ايران

سازمان زير زميني عرفان در ايران

جنبه اسلامي عرفان در ايراني

تعاليم عالي و ارزندۀ عرفان ايراني

تعاليم عالي و ارزندۀ عرفان ايراني

سير عرفان ايرانيان از آغاز قرن هفتم تا پايان قرن نهم هجري

پرورشگاههاي مهم عرفان از آغاز قرن هفتم هجري

بخش دوم : هفت وادي عرفان ايراني از مقطع اطير و عطار

1 بيان وادي طلب

2 – بيان وادي عشق

3 – بيان وادي معرفت

4 – بيان وادي توحيد

5 – بيان وادي استعفا

6 – بيان وادي توحيد

7 – بيان وادي حيرت

بخش سوم : عرفان ايراني از با يزيد بسطامي تا نور عليشاه گنابادي

نخستين عارفان ايراني

رابعۀ عدويه

شمس تبريزي

شيخ نجم الدين رازي

مولانا جلال الدين محمد بلخي (مولوي )

سعادت عليشاه طاووس العرفا

اين نكته را از اهل جهان كس ادا نكرد

تا در رواق كنگرۀ عرش جا نكرد

عارف بدام جاه نيفتد كه در جهان

نكيدم به حيل خويش عمل بر هوا نكرد



مطالب مرتبط